وقتى میانه ى کارى این صفحه را باز مى کنى مى بینى دوستى از میان سال هاى نورى که تو به جهالت گذراندى اما پنجم آبان را تبریک مى گوید به تو هم خنده به لبت مى آید هم غبار افسوس بر دلت..
لکن چه چاره با بخت گمراه
- ۲ نظر
- ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۲:۲۲
وقتى میانه ى کارى این صفحه را باز مى کنى مى بینى دوستى از میان سال هاى نورى که تو به جهالت گذراندى اما پنجم آبان را تبریک مى گوید به تو هم خنده به لبت مى آید هم غبار افسوس بر دلت..
لکن چه چاره با بخت گمراه
سوز سردی به صورتم میزد. بعد از مدتها کاپشن بادی مشکیام را پوشیدم. در راه دانشگاه هر تصویری که میدیدم مبهم بود. به طرف کلاس میرفتم. در جیبم کاغذ کوچکی پیدا کردم. با خط ِ عزیز خودش بود. نوشته بود "هوا سرده. لباست کافی نیست!" یادم نمیآمد چرا این را ۶ سال پیش برایم نوشته بود. ناگاه به سمت پلهها که میچرخیدم یادم افتاد... صبح ِ آن روز تازه رسیده بودم. از سرمای ِ سخت مونترال. هوای سرد ِ تهران برایم بهاری بود. این کاپشن را پوشیده بودم و حوالی عصر (برای تنظیم ساعت خواب بعد از مسافرت طولانی) چند باری برای قدم زدن بیرون رفته بودم. هر بار به من گفته بود که لباست کم است. بار آخر انگار احساس کرده بود که از این همه تذکر اذیت شده بودم.. دیگر حریفم نشده بود. با همان ظرافت و هوش همیشگیاش فکر بکری کرده بود. این کاغذ را نوشته بود و گذاشته بود در جیبم... میدانست یک روز پیدایش میشود..
.
من حالا با چشمهای خیس. تنهای تنها از پلهها بالا میروم. هوا هنوز سرد است. باز هم لباسم کافی نیست. اما همین تکه نوشته به عمری گرمم میکند..
.
او مُرده است و باز پرستار ِ حال ِ ماست..
.
#مادربزرگ.
شب رفتم دنبالش. میگفت دیشب نخوابیده و حدوداً سیساعتی است که بنایی خانه میکرده. چشمهایش را به زور باز نگه میداشت. او تنها کسی بود که مرا میشناخت. خیلی بیشتر از خودم. بارها به من گفته بود که از درون تو را میبینم. لاف نمیزد. دقیق میگفت. حالم خوب نبود. سُرفه امانم را بُریده بود. سردرد داشتم. مریض بودم. هیچ چیز آرامم نمیکرد. کل هفته را سر کار نرفته بودم. کتاب میخواندم. همه چیز برایم تلخ و سرد بود. خاطرات قدیمی هم حتی دیگر مزهی شیرین ماضی را نداشتند. حمید چند ساعت قبلش تا من را دید -شاید به شوخی- گفت از آن قرص بزرگها هم بخور! حرفی اگر بزنم وقت رانندگی -که به ندرت است- محض گرم نگاه داشتن صندلی کنار و معمولاً بیفایده است. به فرض اینکه چیزهای دیگری که میگویم اندک فایدهای داشته باشد. چندکار را نمیتوانم با هم انجام دهم. او اما شروع به صحبت کرد. حواسش بود که ازینکه تعادلش را موقع راه رفتن نمیتوانست حفظ کند به غایت غمگینم. خودش هم ناراحت بود انگار. به من گفت طوریام نیست. فقط کاش این تعادلم به هم نمیخورد. حیف بود. بعد کمی مکث کرد. و گفت البته من کارهایی که میخواستم را الحمدلله به تمام و کمال انجام دادم...
شب در راه خانه بغض امانم نمیداد. مدتی است خواب امام را میبینم..
مادربزرگ برایم سیب آورده بود..درست چند روز قبل از آخرین پروازم.
نگاه به سیب ها کردم..لک داشتند..نمی توانستم بخورم..
از آدم نازپرورده ای مثل من انتظار بیشتری هم نمی رفت!
از طرفی دل مادربزرگ هم نمی خواستم بشکند..
فکر بکری کردم..در فرصتی رفتم سراغ یخچال مادربزرگ. که سیب بهتری
پیدا کنم..دیدم اینهایی که برای من آورده بین آن ها نگین هستند..
بغض گلویم را گرفت.
مثل سیلی سختی که قبل از پرواز به صورتت بزنند..
...
وقتی رسیدم اینجا..
رفتم به غذاخوری دانشگاه..
انواع میوه ها و غیره...را که دیدم یاد آن صحنه افتادم..
دیدم که آن میوه های لک دار برایم شیرین تر از اینهاست..
...
حالا تو به من میگویی که بمان ..
ایران خبری نیست...
مردم بد شده اند..
هر کس با حیله و فریب دنبال نجات خودش است..
عیبی ندارد.
دنیا مال شما..
شما آنقدر بزرگ نشده اید که قدر سیب های لک زده ی کنار مادربزرگتان را بفهمید..
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست..
شهریار
من پس از اینهمه سال/ چشم دارم در راه/ که بیایند عزیزانم .. آه ...