ای وای چه بی وفاست دنیا
سوز سردی به صورتم میزد. بعد از مدتها کاپشن بادی مشکیام را پوشیدم. در راه دانشگاه هر تصویری که میدیدم مبهم بود. به طرف کلاس میرفتم. در جیبم کاغذ کوچکی پیدا کردم. با خط ِ عزیز خودش بود. نوشته بود "هوا سرده. لباست کافی نیست!" یادم نمیآمد چرا این را ۶ سال پیش برایم نوشته بود. ناگاه به سمت پلهها که میچرخیدم یادم افتاد... صبح ِ آن روز تازه رسیده بودم. از سرمای ِ سخت مونترال. هوای سرد ِ تهران برایم بهاری بود. این کاپشن را پوشیده بودم و حوالی عصر (برای تنظیم ساعت خواب بعد از مسافرت طولانی) چند باری برای قدم زدن بیرون رفته بودم. هر بار به من گفته بود که لباست کم است. بار آخر انگار احساس کرده بود که از این همه تذکر اذیت شده بودم.. دیگر حریفم نشده بود. با همان ظرافت و هوش همیشگیاش فکر بکری کرده بود. این کاغذ را نوشته بود و گذاشته بود در جیبم... میدانست یک روز پیدایش میشود..
.
من حالا با چشمهای خیس. تنهای تنها از پلهها بالا میروم. هوا هنوز سرد است. باز هم لباسم کافی نیست. اما همین تکه نوشته به عمری گرمم میکند..
.
او مُرده است و باز پرستار ِ حال ِ ماست..
.
#مادربزرگ.
- ۹۶/۱۱/۱۰