گم کردهام نامههای تو را
شب رفتم دنبالش. میگفت دیشب نخوابیده و حدوداً سیساعتی است که بنایی خانه میکرده. چشمهایش را به زور باز نگه میداشت. او تنها کسی بود که مرا میشناخت. خیلی بیشتر از خودم. بارها به من گفته بود که از درون تو را میبینم. لاف نمیزد. دقیق میگفت. حالم خوب نبود. سُرفه امانم را بُریده بود. سردرد داشتم. مریض بودم. هیچ چیز آرامم نمیکرد. کل هفته را سر کار نرفته بودم. کتاب میخواندم. همه چیز برایم تلخ و سرد بود. خاطرات قدیمی هم حتی دیگر مزهی شیرین ماضی را نداشتند. حمید چند ساعت قبلش تا من را دید -شاید به شوخی- گفت از آن قرص بزرگها هم بخور! حرفی اگر بزنم وقت رانندگی -که به ندرت است- محض گرم نگاه داشتن صندلی کنار و معمولاً بیفایده است. به فرض اینکه چیزهای دیگری که میگویم اندک فایدهای داشته باشد. چندکار را نمیتوانم با هم انجام دهم. او اما شروع به صحبت کرد. حواسش بود که ازینکه تعادلش را موقع راه رفتن نمیتوانست حفظ کند به غایت غمگینم. خودش هم ناراحت بود انگار. به من گفت طوریام نیست. فقط کاش این تعادلم به هم نمیخورد. حیف بود. بعد کمی مکث کرد. و گفت البته من کارهایی که میخواستم را الحمدلله به تمام و کمال انجام دادم...
شب در راه خانه بغض امانم نمیداد. مدتی است خواب امام را میبینم..
- ۹۶/۰۹/۰۳