سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۱۹ مطلب با موضوع «موندن من یه گریزه تو هجوم نا امیدی» ثبت شده است

هواپیما دارد از زمین کنده می‌شود. از تلویزیون جلوی سالن، لحظه‌ی پرواز برق می‌زند. یاد شعر سید می‌افتم. صفایی ندارد ارسطو شدن. خوشا پر کشیدن. پرستو شدن. صندلی کناری‌ام مردی است که از همین دم رفتن نگران این است که مبادا در مقصد راننده‌اش تاخیر کند. خانم مهماندار کناری چشمک بی‌ملاحظه اما ملایمی به او می‌زند و رد می‌شود. مثل خیابان‌های شهر، در آسمان هم عامه خریدار کهنه رفتارهای عتیقه‌اند. داشتم فکر می‌کردم که از آخرین باری که کسی مرا با حرف‌هایش یا رفتارش میخکوب کرده باشد چقدر گذشته است. آدم‌ها شبیه همند. دوران ِ اینستاگرام، شوخی تلخی بود که تکنولوژی با حس غریبه‌گردی من کرده بود. لبخند‌ها و ادا و اطوارهای بی‌پشتوانه. بازیگری و بازیگردانی. بی‌هیچ ظرافت قابل لمسی. یادم هست مجید کاشانی در دوره ی خدمت یک روز که در کنار تیر چراغی نشسته بودیم و سعدی می‌خواندیم -وقتی بقیه‌ی نخبه‌ها! دنبال ورق بازی بودند- به من گفت که حاضر است دو سال از زنده‌گی اش را بدهد تا دو ساعت با سعدی حرف بزند. بی‌شک این حرف برای این دوران خنده دار است. چرخ روزگار ما را به روزهایی آورده است که برای آدم ها کلیشه‌ها را ویترین سازی کرده اند. مجید چند سال بعد هم آمد دفترم. وقت ناهار ماژیک اتاق را برداشت و بی‌مقدمه این بیت را نوشت: "بر تخت ِ جم پدید نیاید شب دراز... من دانم این حدیث که در چاه ِ بیژنم".. چاه ِ ما اما سطل خالی به کف خورده‌ی آدم‌هایی است که ارزش داشته باشند لبی به کلام تازه کنی.. غریبه نوازها خزیده اند به گوشه ای و حتی بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم.. بعد از مسافرت مشهد، کارها به هم گیر خورده‌اند. میدانم چرا اما نمی‌خواهم تن به قبولش بدهم. یاد سفر آذرماه شهر ساحلی هستم. آنموقع هم موقعیت مشابهی پیش آمد. شاید این بار در دی‌دار غریبه‌ها احتیاط کنم..... خواب چشمانم را دارد می‌رباید. هواپیما همچنان اما در حال اوج گرفتن است. یاد این توصیف دریابندری از جمالزاده می‌افتم. وقتی از او پرسیدند در چه حال است؟ گفت سالهاست مشغول مردن است.. هواپیما سال‌ها بود که مشغول بلند شدن و نشستن بود و اما به جایی نرسیده بود. با خودم در خلسه‌ی خواب فکر می‌کردم، ما هم همینیم... ما زندانیان تباه شده به آرزوهامان. که می‌آییم. نمو می‌کنم. بلند می‌شویم از زمین. و بعد دیگر در بازی تقدیر می‌افتیم. هرچه بلند و نشست کنیم از چنگ تقدیر در نرفته ایم. ما جویبارهای منتهی به مسیرمان هستیم. شوپنهاور می‌گوید وقتی یک ماهی در مسیر رودخانه‌ای از بالای کوه به پایین می‌رسد، هرچند دست و پایی در مسیر زده باشد و عرضی عوض کرده باشد باز منتهی به پایین مقدر کوه است. خودش این را compatibilism نامیده است. تطابق. چه اسم بی‌معنایی است اما. شیخ الرئیس - که الحق رئیس است- این را در یک جمله می‍گوید که القدر هو وجود العلل و هو موجب القضا.... 

شب به خانه می‌رسم و به نماز می‌ایستم. میان این دو حادثه از پرواز تا نماز صحنه‌های زیادی را ثبت نکرده ام. سخت نتوان گرفت دنیا را.. سخت باید گرفت دامن ِ تو.. در نماز این شب‌ها مخصوصا وقتی عشاء دیر می‌شود سوره‌ی عادیات می‌خوانم.. والعادیات ضبحا.. فالموریات قدحا.. قسم ِ خدا را ببین. نهایت تطابق است.. خود زیبایی است.. می‌فرماید: قسم به مادیان‌هایی که شیهه‌کشان در حال تاختند.. و از سم‌کوبه‌هاشان به سنگ جرقه بر‌می‌خیزد.. که انسان به جرقه‌های زندگی‌اش همیشه کافر بوده است.. 

  • وی بی

شرح 

شکن

زلف

خم اندر خم

جانان

کوته نتوان کرد

که این قصه

دراز است.......

پ.ن ١: میگفت هر تعصبى از تردیدى حل نشده آغاز میشه...

پ.ن ٢: یکى از دانشجویانم در حاشیه ى مراسمى به قاعده ى مجلس گرم کنى منحنى رابطه ى دوستى اش با من را توضیح میداد.. میگفت که از پیک پایین، بالا نیایى هیچ وقت دلت با او صاف نمى شود... دقیق!

پ.ن ٣: دلخورها لزوما به بهشت نمى روند! 

پ.ن ٤: ارگانیک ِدربست در بهشت است. امید ِاصلى هم آن که از رگ گردن نزدیک تر است. نزدیک چهل سالگى اینها را نفهمى معطلى!

پ.ن ٥: هیچ چیز این دنیا تصادفى نیست... اگر بود تا الان جلو بندى اش را عوض کرده بودند. 

  • ۲۱ تیر ۰۱ ، ۰۸:۲۷
  • وی بی

ما بناهاى محکمى بودیم

بولدوزرها خرابمان کردند

بعد از آن هر خرابه اى ما را

با خودش اشتباه مى گیرد

  • وی بی

طوفان به گرد ِ پای ِ تو حتی نمی‌رسید... باور نمی‌کنم که تو را باد کُشته است!

  • ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۴:۵۷
  • وی بی

هواى روى تو دارم ولى نمى گذارندم

مگر به کوى تو این ابرها ببارندم

  • ۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۰:۳۵
  • وی بی

شش سال تمام رو به دیوار مى خوابیدم. رو به ترک هایى که تمام انحنا و گوشه هایش را حفظ بودم. در رؤیاى شب ها، هیچ سوارى از هیچ شهرى بر هیچ رکابى هیچ نمى آمد. خواب هایم بوى آجر و آهک مى داد. صبح ها را اگر با دو لیوان آب گرم شروع نمى کردم تا ظهر طعم دیوار داشت هر چه مى خوردم. دیوار تراژدى مطلق روزها بود. آدم ها را اگر مى دیدم از پس پنجره اى بود که به سختى برایشان باز مى گذاشتم. مارک که معلم شیمى بود مى گفت سنتز ات سخت است، شبیه مولکول هاى آب گریز که تنها انگیزه شان از شنا کردن، دورى از آب است... دیوار بود تمام آن سالها. براى خودم زندانى ساخته بودم که هر موجود دو دست و دو پایى یک عروسک بى تاثیر بود که غروب ها در تنهایى محض اتاق هضم مى شد. ملودى هاى دم غروب در اتاق گیر مى کرد. شکاف هاى دیوار با ضربات اکتاوهاى ریز و درشت ترک میخوردند. دیوار، هم خراب مى کرد هم مى ساخت. هم خود ترک مى خورد و هم ترک مى ساخت. شبیه آن مصرع شهریار در هذیان دل. هر ترک اى در عمق شکستى دیگر اتفاق مى افتاد. که تنگى دست جهان بود آن شکست. با یک سو و انحناى جدید. مثل کوارتت هاى بتهوون هر انحنایی در پیچ و تابى دیگر گره مى خورد و هر فواره ى گسستى انگار معناى خاصى داشت... تا اینکه یک صبح نم زده ى بهارى. دیوار و خاطره ها را ترک کردم. شبیه مردى که تمام هویتش را یک جا و در یک دست، به نگارى یا نگاره اى مى دهد. اى واى. که هنوز از آن وداع نوشتن هم مثل زمهریر سرد و مثل قرابه ى زهر تلخ است.. 

.

.

.

سال ها بعد که به مجلس پیرمرد درآمده بودم، در سجده ى نماز عصر شب آخر اعتکافى، کودتایی دوباره شد. داشتم آتش مى گرفتم. به نزدیک ترین آدمى که آن روزها مى شناختم زنگ زدم. طفلک هاج و واج بود. که این لابد به سرش زده. اما من حسى داشتم که هم جدید بود هم قدیمى. جدید بود چون از جنس پیرمرد بود. از جنس ذکرهاى یک نفس و گریه هاى ممتد بود. اما سخت قدیمى بود. عطر خاک داشت. شکست من شکل ترک هاى دیوار بود. و هر روز انحنایى تازه داشت. و انگار کسى از اعماق دیوار بود که مى گفت "ما گرفتیم آنچه را انداختى.."

  • ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۸
  • وی بی

قرارى کرده ام با مى فروشان

که روز غم به جز ساغر نگیرم

.

.

  • ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۰۸
  • وی بی

آدم بزرگی بود.. کمتر کسی را به تنهایی او دیده بودم..

  • ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۲۶
  • وی بی

"بازگرداندن ضمیرهای عاشقانه را به ارغوان دوست داشتم. عشق به ارغوان عشق بود. همه‌ی آن چیزی بود که توی ترانه بود. دلتنگی ای بود که غروب‌هایی که نبودم، بعد از چند ساعت دوری توی دلم آشوب می‌کرد. وقتی تو نیستی قلبمو/ واسه کی تکرار بکنم/ گل‌های خواب آلوده را/ واسه که بیدار بکنم/ دست کبوترای عشق / واسه کی دونه بپاشه/ مگه دل من می تونه/ بدون تو زنده باشه/ پرسش آن روزها این بود. این سال‌ها را چگونه بدون ارغوان زندگی کردم و زندگی را تاب آوردم؟ علیرضا هفت نظریه در باب دین را می‌خواند. از دنیال پالس."

  • ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۴:۳۹
  • وی بی

گرگی را دیدم که از شکار امروزش راضی بود
و زنی که دامنی گلدار می پوشید و از
مرد های کوچکتر از خودش چشم بر نمی داشت.
و ساعتی که تراشه های دقیق زندگی را ثبت نمی کرد
و گوشی ام که همراه من نبود دیگر...

من حواس پرت شده ام. خودم را جا می گذارم
یک جا و بعد که می آیم پیدا کنم که کجا بوده ام
یادم میرود که کجا هستم.

دلم برای تو میسوزد که مهمان آدم بی عرضه ای مثل من
شده ای و باید ناراحتی های من را ببینی و غصه بخوری.

گاهی چنان جسور و حریصم به زندگی نکردن که
هیچ دستی نمی تواند به زندگی ام بر گرداند.
من به درد این دنیا نمیخورم.
من را ساخته اند که در برزخ ، دردهای تو را بشمارم
و زخمی که روز به روز کاری تر می شود.
صبح ها سر کار می رود و عصر ها خسته اما گشاده تر
باز می گردد. ساعت کاری زخم ها را خدا فقط می داند.
زخم هایی که محض رضای خدا به مرخصی هم نمی روند
برای کسب یک لقمه درد حلال...

  • ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۰۴:۰۷
  • وی بی