موندن من یه گریزه تو هجوم نا امیدی
هواپیما دارد از زمین کنده میشود. از تلویزیون جلوی سالن، لحظهی پرواز برق میزند. یاد شعر سید میافتم. صفایی ندارد ارسطو شدن. خوشا پر کشیدن. پرستو شدن. صندلی کناریام مردی است که از همین دم رفتن نگران این است که مبادا در مقصد رانندهاش تاخیر کند. خانم مهماندار کناری چشمک بیملاحظه اما ملایمی به او میزند و رد میشود. مثل خیابانهای شهر، در آسمان هم عامه خریدار کهنه رفتارهای عتیقهاند. داشتم فکر میکردم که از آخرین باری که کسی مرا با حرفهایش یا رفتارش میخکوب کرده باشد چقدر گذشته است. آدمها شبیه همند. دوران ِ اینستاگرام، شوخی تلخی بود که تکنولوژی با حس غریبهگردی من کرده بود. لبخندها و ادا و اطوارهای بیپشتوانه. بازیگری و بازیگردانی. بیهیچ ظرافت قابل لمسی. یادم هست مجید کاشانی در دوره ی خدمت یک روز که در کنار تیر چراغی نشسته بودیم و سعدی میخواندیم -وقتی بقیهی نخبهها! دنبال ورق بازی بودند- به من گفت که حاضر است دو سال از زندهگی اش را بدهد تا دو ساعت با سعدی حرف بزند. بیشک این حرف برای این دوران خنده دار است. چرخ روزگار ما را به روزهایی آورده است که برای آدم ها کلیشهها را ویترین سازی کرده اند. مجید چند سال بعد هم آمد دفترم. وقت ناهار ماژیک اتاق را برداشت و بیمقدمه این بیت را نوشت: "بر تخت ِ جم پدید نیاید شب دراز... من دانم این حدیث که در چاه ِ بیژنم".. چاه ِ ما اما سطل خالی به کف خوردهی آدمهایی است که ارزش داشته باشند لبی به کلام تازه کنی.. غریبه نوازها خزیده اند به گوشه ای و حتی بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم.. بعد از مسافرت مشهد، کارها به هم گیر خوردهاند. میدانم چرا اما نمیخواهم تن به قبولش بدهم. یاد سفر آذرماه شهر ساحلی هستم. آنموقع هم موقعیت مشابهی پیش آمد. شاید این بار در دیدار غریبهها احتیاط کنم..... خواب چشمانم را دارد میرباید. هواپیما همچنان اما در حال اوج گرفتن است. یاد این توصیف دریابندری از جمالزاده میافتم. وقتی از او پرسیدند در چه حال است؟ گفت سالهاست مشغول مردن است.. هواپیما سالها بود که مشغول بلند شدن و نشستن بود و اما به جایی نرسیده بود. با خودم در خلسهی خواب فکر میکردم، ما هم همینیم... ما زندانیان تباه شده به آرزوهامان. که میآییم. نمو میکنم. بلند میشویم از زمین. و بعد دیگر در بازی تقدیر میافتیم. هرچه بلند و نشست کنیم از چنگ تقدیر در نرفته ایم. ما جویبارهای منتهی به مسیرمان هستیم. شوپنهاور میگوید وقتی یک ماهی در مسیر رودخانهای از بالای کوه به پایین میرسد، هرچند دست و پایی در مسیر زده باشد و عرضی عوض کرده باشد باز منتهی به پایین مقدر کوه است. خودش این را compatibilism نامیده است. تطابق. چه اسم بیمعنایی است اما. شیخ الرئیس - که الحق رئیس است- این را در یک جمله میگوید که القدر هو وجود العلل و هو موجب القضا....
شب به خانه میرسم و به نماز میایستم. میان این دو حادثه از پرواز تا نماز صحنههای زیادی را ثبت نکرده ام. سخت نتوان گرفت دنیا را.. سخت باید گرفت دامن ِ تو.. در نماز این شبها مخصوصا وقتی عشاء دیر میشود سورهی عادیات میخوانم.. والعادیات ضبحا.. فالموریات قدحا.. قسم ِ خدا را ببین. نهایت تطابق است.. خود زیبایی است.. میفرماید: قسم به مادیانهایی که شیههکشان در حال تاختند.. و از سمکوبههاشان به سنگ جرقه برمیخیزد.. که انسان به جرقههای زندگیاش همیشه کافر بوده است..
- ۰۲/۰۴/۰۱
@Bh.r
سلام
می دانید نوشتن، اینجا، مثل عریان کردن روح می ماند، آشکار کردن آن کنج های نهان وقتی دیگر نمی توانی دست بگذاری و بپوشانیشان، وقتی قلب گر گرفته، روح به غلیان آمده ، کلمات از سویدای دل می جوشند گرم ...
نوشتن خیلی درد دارد خیلی ...
اصلش کسی که می نویسد دلش می خواهد جانِ کلامش را دریابند گرچه ما یک صدم آنچه را که حس می کنیم هم نمی توانیم بنویسیم .
ببخشید اساعه ادب نشود ولی هیچ وقت خدا به کسی که التهاب های روحی اش را کلمه کرده نگویید زیبا نوشتید . درد دارد ، خیلی درد دارد ...