سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۲۱ مطلب با موضوع «من سرهنگ نیستم، دلتنگم» ثبت شده است

شب پنجم آبان از روی ثانیه‌ها عبور می‌کرد تا به چهل سالگی برسد. ترافیک تهران بهترین فرصت است برای خیال‌های عمیق. برای خاطراتی که کج و معوج از دیوار‌ بلند صحنه‌سازی‌ها بالا رفته‌اند و یکباره سر بر می‌آورند. و تو گاهی نگران می‌شوی که قرار است که دوباره چطور آنها را به پرتگاه گذشته برگردانی. اولین پیام تولد از طرف حسن آمد. از حسن بارها اینجا نوشته‌ام. روزگار ما را به طرز عجیبی به هم آشنا کرد. برایم عکسی فرستاد از خودش و پسرش. از دانشکده سبز... از پرتگاه روزهای عجیبی که هیچ‌وقت تکرار نشدند. از صندلی مورد علاقه‌ام که پایه‌هایش رنگ شده بود و روکش جدید تنش کرده بودند. که تک و تنها همچنان رو به اقیانوس در شهر ساحلی نشسته بود. از پنجره‌ی قدی اتاق مطالعه که رو به حیاط منتهی به دره‌ی اقیانوسی همچنان محکم ایستاده بود. حسن خودش می‌دانست که من اکثر ساعات بیداری روزهای جوانی‌ام را در همین اتاق، در همین صندلی سپری کرده بودم. آخر پیام نوشته بود که چند روز دیگر هم خودش چهل ساله می‌شود.. و برایم بنویس که چه حالی است.. شبیه رمان‌های فرانسوی میخواست آخر قصه را کمی تار هم کرده باشد. مثل همیشه برایش طنز نوشتم. از وحی‌های نرسیده و سایه‌های رسیده. هنوز انگشت انگشتری دست راستم از ضربات روی فرمان چند شب پیش درد می‌کند [..]. مسئولیت جدید طوری است که مجبورم آفتاب نزده بروم و آفتاب رفته برگردم. روزگار من را که به ساعات اداری هیچ وقت خو نکرده بودم میخواست اهلی کند. از همین ساعات مشخص روز شروع کرده بود. چند پیام دیگر هم نیمه‌شبانه رسیدند بی‌آنکه از هم سبقتی گرفته باشند. از مراسمات و مراسلات روز تولد دل خوشی نداشتم. ساموئل می‍گفت دست خودتت نیست. ژن ِ کناره‌جویی داری. شاید راست می‌گفت. گرچه هیچ‌وقت در این چهل سال با کناره‌جویی‌ام کنار نیامدم. تنهایی من لب مرز تعریف می‌شد. مثل چهارطاقی‌های قدیم یا مثل درختی کهن در اقصای زمستان. تنهایی من همیشه در وقت اضافه بود. در مرز نشست و برخاست با آدم‌هایی که زندگی‌ را دوقدم جلوتر از من فهمیده‌ بودند... سین شربت اعلای لیموعمانی درست کرده است. تا بغض فروخفته را با دم ِ عراقی کمی بکوبد و مثل همیشه‌ی سال‌های قبل، باغ سرسبز سرزنده‌گی بار بیاورد. می‌گوید محلی‌های بصره به این شربت می‌گویند حامّور. طعم شربت گس است اما به شیرینی می‌زند. مثل من که لب مرزم. میان جنون‌های سینوسی. که دامنه و دره‌شان از پرتگاه خاطرات می‌گذرد. مثل منحنی‌های هیسترزیس، زنده‌گی در من رسوبی از جنون و کناره‌جویی کار گذاشته است. در چهل سالگی دیگر نه لبخندی کارزار روزها را بازاری می‌کند. و نه آدمی می‌تواند به راحتی نگاهم را خیره کند.. بورخس می‌گوید آرژانتینی مثل یهودی در هیچ سنت ملی خاصی نمی‌گنجد... در وقت اضافه تعریف می‌شود.. پیام نیمه‌شبانه مهربان مادرم اما حکایتی دیگر داشت. شبیه آن دوستت دارم فیلم‌های قدیمی اسکاتلندی بود که حرف‌های عمیق با جمله‌های استعاری تمام می‌شدند.. مثل آن سکانسی که مادری بقچه‌ی فرزند را می‍‌پیچید و بی‌آنکه دوستت دارم را به زبان بیاورد می‌گفت: "بالت را می‌بوسم.. پرنده‌ی قلبم" و او را به یکباره به مسافرت عمیق لحظه‌ها می‌فرستاد. و به همین وضوح از مین‌های عمل‌نکرده‌ی مخفی اظهار محبت آشکار فرار می‌کرد. خواب پنجم آبان کم کم مرا می‌گیرد. یونگ درست می‌گوید که خواب‌ها حرف‌های زیادتری برای گفتن دارند. ساعت نزدیک چهار است که دوباره آن دست نامرئی مرا تکان می‌دهد. دیگر خودم را  و خواب‌هایم را و سایه‌های بعد‌ از خواب‌ها را توضیح نمی‌دهم. سایه‌ها را نادیده می‌گیرم. ساقی توبه‌شکنم آرزوست..

 

 

 

 

 

  • وی بی

از کوه‌های جنگلی ِدویست کیلومتر دورتر از شهر ساحلی آموختم که راه‌هایی که به قله ختم نمی‌شوند حتماً به دره ختم می‌شوند. دریاچه‌هایی که بالای قله‌هاست برای آب‌تنی خوب نیستند. خرس‌ها آنالوگند و راه حل فرار تاخیری دارند. پلنگ‌ها دیجیتالند و بازی‌شان مرگ و زنده‌گی است. کوهپایه‌ها از نزدیک قله‌ها زجرآورترند. زنبورهای پایین‌دست شهدشان شیرین‌تر است. سبکبالی طول مسیر را کم می‌کند. درخت‌ها قابل اعتماد نیستند. آنها که سایه ندارند ولی جرقه دارند. آنها که در کوه فریاد می‌زنند در خانه بیشتر سکوت کرده‌اند. آدم‌هایی که بی‌ هیچ نشانه‌ای در مسیرت قرار می‌گیرند بدون خبر قبلی ناپدید می‌شوند. آدم‌هایی که مستقیم نگاه نمی‌کنند دیرتر حذف می‌شوند. آن‌ها که روی موج سوار می‌شوند در طوفان پیاده می‌شوند. دریا در روزهای ابری کمتر بالا می‌آید. مهتاب شن‌ها را آتش‌فشان می‌کند. ماهی‌ها عاشق نمی‌شوند. گل‌ها آفتاب‌ را می‌گردانند. سنگ‌های بُرنده‌ی ساحلی تیغ‌های جراحی شفابخشند. یاقوت‌هایی که روزها گم می‌شوند فقط شب‌ها پیدا می‌شوند. مفاتیح الجنان ِثانیه‌ها سکوت روز و گریه‌ی نیمه‌شب است. کسانی که دوستت دارند بیشتر زخم می‌زنند. بیشتر زخم می‌زنند....

  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۱۰
  • وی بی

رو پل بورارد بعد از افطار تا نیمه شب قدم مى زدیم. میرسیدیم به پیتزا فروشى حلال ِ تُرک. سحرى رو با خنده گوشه ى پله ى جنب تقاطع اسمیت می خوردیم. گاهى هم از مغازه ى سورى نزدیک هستینگ، چاى ماته با نان و کره محلى مى گرفتیم. تنهایى مان تنها نیایش مان بود.

  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۲
  • وی بی

برسان سلام ِ ما را، به رفوگران ِ هجران

که هنوز پاره‌ی دل، دو سه بخیه کار دارد..

  • وی بی

دلم می خواهد یک بار دیگر او را ببینم. 

  • ۶ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۱۷
  • وی بی

گم شدن را همیشه دوست داشتم. چون هیچ وقت احساس سرگشتگی نمی‌کردم. این اولین باری است گمانم که هر دو حس را با هم دارم. مثل غالب روزها قبل از آنکه سپیده بزند می‌خوابم. ساعت ١١ صبح پدر زنگ می‌زند. ملامت می‌کند که چرا باز سر ِ کار نرفته‌ام. خواب در اتاق سفید چسبیده به درختان قدیمی در منتهای شرقی فلان کوچه‌ی این شهر هم دیگر آرامم نمی‌کند. قرار است ترم آینده در دانشگاه تهران برای دانشجویان دکترا انتقال حرارت پیشرفته بگویم. از مدرک. دانشگاه. دانشجو. سردر. نگهبانی. حراست. مقاله. ارائه. پایان نامه. این روزها. گریزانم. تهران سایه‌بان ندارد. آدم‌ها -طفلکی‌ها- زیر مدرک‌هایشان پناه گرفته‌اند. در شهر ساحلی که بودم بهترین تفریحم گم شدن‌های نیمه شب در انبوه درختان نزدیکی خانه بود. پله‌های فورشو تریل را به سختی پیدا می‌کردم. از انعکاس خفیف نور بر لبه‌ی تیز پله‌ها مدد می‌گرفتم. راهم به اقیانوس می‌رسید. گم شدن‌ها همیشه به اقیانوس می‌رسید و این سرگشتگی نداشت. سرگیجه نداشت. اما حالا همان انعکاس خفیف لبه‌ی پرتگاه‌ها را هم ندارم. شهر دود است. و چراغ. و هذیان. آدمیان در این شهر به طرز باورنکردنی‌ای عادی‌اند و قابل پیش‌بینی. زیر حصار‌های نازک پناه گرفته‌اند. غرورشان هم خفیف است. و کم دامنه. با اندک بادی فرو می‌ریزد. من اما هنوز دلخوش به سکوت و مرور حرف‌های پیرمردم.. وقتی در طوفان‌های سهمگین ِ جانفرسا تسبیح‌اش را از جیب عبایش با دقت بیرون می‌آورد و ذکر سبحان الله می‌گفت. و دانه‌های تسبیح یکی پس از دیگری مثل اقیانوسی وسیع از قله‌ی بلندترین کوه دوران سرازیر می‌شد.... به اذان ظهر نزدیک است. به اتاقم در دانشکده می‌روم. طبقه‌دوم یکی از قدیمی‌ترین ساختمان‌های دانشگاه. جالب‌است که در تمام سال‌های دانشجویی در دانشگاه شریف یک بار هم پایم به اینجا باز نشده بود. هفته‌ی عجیبی است. تقارن‌ها. تناقض‌ها. آشنایی از سال‌های دور دانشجویی را در راهروها می‌بینم. شکسته و خسته است. لابد او هم من را اینچنین می‌بیند. اتفاقی نیست بعد پانزده شانزده سال که این آدم با آن سابقه دوستی‌تان ظاهر می‌شود. درست رو به روی اتاقم. پوسته دیوارها کنده شده. روی میز خاک قطوری نشسته است. کاکتوس استاد قبلی هنوز روی چیلرهاست. هنوز شوکه‌ام از در و دیوار و آدم‌ها و خاطرات و تصویرها. در ذهنم آن شعر شهریار مدام دور می‌خورد: با همه نسیان تو گویی کز پی ِ آزار ِ من/ خاطرم با خاطرات ِ خود تبانی می‌کند... به خانه بر‌می‌گردم. در راه با مهربان مادرم صحبت می‌کنم. کمی از نوشته‌های قدیمی اینجا را می‌خوانم. طاقت برگشت به گذشته را ندارم هنوز. راننده زیاد ترمز می‌زند. می‌خواهد "لنتش جا بیفتد". به محض اینکه به خانه می‌رسم سرگیجه‌ی عجیبی مرا می‌گیرد. که ادامه‌ی سرفه‌ها و سردردهاست. سرگیجه‌ای که خوابی برق‌آسا به دنبال دارد. در خواب سیدحسن را می‌بینم که در اتاقی در طبقه‌ی بالا از یک پنجره‌ی شیشه‌ای مرا می‌نگرد. با دقت. من اما سرگرم وسوسه‌ام. مرد جوانی کنارم می‌نشیند. به من می‌گوید که می‌داند در ذهنم چه می‌گذرد. من سعی می‌کنم خودم را مخفی کنم. اما در خواب هیچ وقت نمی‌شود پنهان شد. او من را رمزگشایی می‌کند. سید از آن بالا لبخندی می‌زند. من اما بیدار می‌شوم.. همین چند دقیقه خواب به سالی برایم گذشته است. اما آرامشی عجیب برایم به ارمغان دارد. بعد از دیدار پیرمرد مدام و حالا گاه و بیگاه خواب امام یا سیّدیْن را می‌بینم... خیلی عجیب است. برای خودم. هیچ‌گاه تا این اندازه نزدیک حس‌شان نکرده بودم.. شب با سین قرار ملاقات می‌گذارم. دیر می‌رسد. حالش ناخوش است. نگران من است. من اما بیشترین نگرانی‌ام نگرانی‌ آنهاست. ب.ن زنگ می‌زند. پیغام دکتر را می‌رساند. دکتر شکایت کرده. که فلانی نمی‌آید. وقت نمی‌گذارد... دکتر را بی‌نهایت دوست دارم. اما این روزها هیچ چیز بیشتر از آن طیف همیشه بازنده‌ی همیشه پر مدعای حلقه شده دور میز روسا و مسئولین آزارم نمی‌دهد. شب با دکتر افروغ بعد برنامه قرار می‌گذارم. وقتی سر برنامه از خاطراتش برایش گفتم باورش نمی‌شد که همه‌اش را خوانده باشم. از من پرسید دعای آخر آن شبی که این ماجرا را نقل کردم چه بود؟ یادت هست؟ برایش دعا را خواندم. خیلی تعجب کرد. مشغول گریم بود. درباره‌ی یأس حرف زدیم آنشب. خیلی مختصر. اضطراب برنامه را داشت. اما دلش نمی‌خواست آن را عیان کند. قرار گذاشتیم دوباره صحبت کنیم. شاید در لَفور. دهی که دکتر همه زنده‌گی‌اش را رها کرده و به آنجا پناه بُرده. به نیمه شب نزدیک شده‌ایم. خسته‌ام اما تصویر چراغ‌های تاریک خانه رغبتی به بازگشت در من ایجاد نمی‌کند. از همان در ِ پارکینگ ماشین را بر می‌دارم و بی‌اختیار به سمت لواسان می‌روم. نمی‌دانم چرا. هفته‌ی گذشته برادر حمید قبرستانی کوهستانی را آنجا نشانم داد. و من البته نرفتم. این بار اما نیمه شب به آنجا می‌روم. نرسیده به جاده‌ی گلندوک، پُلیس ماشین را متوقف می‌کند. تُندی می‌کنم و اوضاع می‌رود که کمی پیچیده شود. اما سروان جوان بزرگی می‌کند - انگار که حالم را فهمیده باشد- و فقط با یک "مراقب جاده‌های یخ‌زده کوهستان باش" مرا بدرقه می‌کند. چرا این روزها احساس می‌کنم که نامهربان شده‌ام؟ چرا همه‌ می‌گویند بدخو شده‌ام. نمی‌دانم. اعوذ بالله من شر نفسی.. به قبرستان رسیده ام. مادربزرگ را به اسم و فامیل دعا می‌کنم. یعنی صدایم را می‌شنود کسی؟ و نفسی مومنه بالله. دو ساعتی به فجر مانده. به سمت خانه بر می‌گردم. از قهوه‌ی مشترک با سین دیگر چیزی نخورده‌ام. در پیچ و تاب راه هنوز مرد جوانی آش دوغ پخت می‌کند. با او اندکی صحبت می‌کنم و کاسه‌ای با خودم به خانه می‌برم. تاریکی کوه و شب و دره در هم آمیخته‌است. مثل من. شب ع.ک از شهر ساحلی حالم را می‌پرسد. به او می‌گویم در میانه‌ی تاریکی‌ها هستم. می‌پرسد چه می‌بینی. می‌گویم یک جهان یک بعدی از کوه و جاده و دشت و دره که در یک صفحه‌ی تاریک بی‌هیچ مرزی نقاشی شده اند. در میانه‌‌ی تاریکی می‌ایستم. پنجره را پایین می‌دهم. نسیم بسیار خنکی با عطر عجیبی به داخل می‌آید. کم‌کم تپه‌ی تلو خودش را نمایان می‌کند. دو شب ِ تمام در سربازی اینجا پاس ِ شب داده‌ام. احساس می‌کنم شب ِ اینجا من را می‌شناسد. شب تاریکی من را می‌شناسد و من تاریکی او را. و نفسی مطمئنه بالله. 

  • وی بی

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم. 

به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم. 

  • ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۴:۴۶
  • وی بی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۷
  • وی بی

خداوندا! تو خود شاهدی آن‌چه از ناحیه‌ی ما صورت گرفت،
نه رقابتی برای تصاحب قدرت،
و نه تلاشی برای فزونی ثروت بود؛
بلکه می‌خواهیم نشانه‌های دین تو را آشکار
و اصلاح را در سرزمین‌های تو برقرار سازیم
تا بندگان مظلوم تو ایمن گردند و حدود الهی برپا شود.

سعید جلیلی... بیانیه ی خداحافظی

  • ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۵۳
  • وی بی

زنده باد عشق هاى ناتمام. زنده باد فکر کردن به تو به وقت ترانه هاى گاه و بیگاه. زنده باد عذرخواهى در پارک پر ازدحام. زنده باد باران هاى بى وقت آخر سال... و بعد. بى خبر انتقام. دلتنگ بر سر مزار. اشک درختان کاج. صبح جمعه این بار بى شما. عشق هاى نرسیده بر زمین افتاده کال. تابستان بى تاب ستان. شکستن پمپ آب. پارک در میدان خواب. خواب در میدان پارک. تئاتر شهر این بار بى شما. عینک آفتابى دیگر نمى خواهید آقا؟ لبخند مدام. روسرى پیچیده در کلاف. باد در فصل مصاف. حرفت را بیا بگو صاف. دو رنگ ست لب هاى شما آیا؟ دو لب مى بُرَد شمشیر شما آقا؟ برنامه ى دیشب تصویر شما بود آیا؟ فردا به برنامه ى ما مى آیید آقا؟ کنسرت خواننده هاى آن ور اتاق. رادیوى فرهنگ بى صداى شما.. تازه هاى امروز بى تازیانه ها. عشق هاى بى عاشقانه ها. صبحانه بى بهانه ها. امروز عسل مى خورید یا مربا؟ اتاق طبقه هفتمید آقا؟ امشب تنها قدم مى زنید باز آیا؟ سوت مى زند داخل این گوشه چینها. سوز مى آید از خط پشت میز گوش ماهى ها. سبز است سبزه ها آیا؟ سبزه است آیا آقا؟ شما چپ دست و راست ذهنید آیا؟ دست راست و چپ تان را بلدید آقا؟  به یک رفیق مجرب نیاز ندارید براى تکیه گاه. ضربه هاى دوستى بر گیج گاه. گیج مى خورد رابطه ى ما گاه به گاه. گاه مى آید گاه دیگرى بعد از آه. 

  • وی بی