سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

من سرهنگ نیستم، دلتنگم

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۴۳ ق.ظ

گم شدن را همیشه دوست داشتم. چون هیچ وقت احساس سرگشتگی نمی‌کردم. این اولین باری است گمانم که هر دو حس را با هم دارم. مثل غالب روزها قبل از آنکه سپیده بزند می‌خوابم. ساعت ١١ صبح پدر زنگ می‌زند. ملامت می‌کند که چرا باز سر ِ کار نرفته‌ام. خواب در اتاق سفید چسبیده به درختان قدیمی در منتهای شرقی فلان کوچه‌ی این شهر هم دیگر آرامم نمی‌کند. قرار است ترم آینده در دانشگاه تهران برای دانشجویان دکترا انتقال حرارت پیشرفته بگویم. از مدرک. دانشگاه. دانشجو. سردر. نگهبانی. حراست. مقاله. ارائه. پایان نامه. این روزها. گریزانم. تهران سایه‌بان ندارد. آدم‌ها -طفلکی‌ها- زیر مدرک‌هایشان پناه گرفته‌اند. در شهر ساحلی که بودم بهترین تفریحم گم شدن‌های نیمه شب در انبوه درختان نزدیکی خانه بود. پله‌های فورشو تریل را به سختی پیدا می‌کردم. از انعکاس خفیف نور بر لبه‌ی تیز پله‌ها مدد می‌گرفتم. راهم به اقیانوس می‌رسید. گم شدن‌ها همیشه به اقیانوس می‌رسید و این سرگشتگی نداشت. سرگیجه نداشت. اما حالا همان انعکاس خفیف لبه‌ی پرتگاه‌ها را هم ندارم. شهر دود است. و چراغ. و هذیان. آدمیان در این شهر به طرز باورنکردنی‌ای عادی‌اند و قابل پیش‌بینی. زیر حصار‌های نازک پناه گرفته‌اند. غرورشان هم خفیف است. و کم دامنه. با اندک بادی فرو می‌ریزد. من اما هنوز دلخوش به سکوت و مرور حرف‌های پیرمردم.. وقتی در طوفان‌های سهمگین ِ جانفرسا تسبیح‌اش را از جیب عبایش با دقت بیرون می‌آورد و ذکر سبحان الله می‌گفت. و دانه‌های تسبیح یکی پس از دیگری مثل اقیانوسی وسیع از قله‌ی بلندترین کوه دوران سرازیر می‌شد.... به اذان ظهر نزدیک است. به اتاقم در دانشکده می‌روم. طبقه‌دوم یکی از قدیمی‌ترین ساختمان‌های دانشگاه. جالب‌است که در تمام سال‌های دانشجویی در دانشگاه شریف یک بار هم پایم به اینجا باز نشده بود. هفته‌ی عجیبی است. تقارن‌ها. تناقض‌ها. آشنایی از سال‌های دور دانشجویی را در راهروها می‌بینم. شکسته و خسته است. لابد او هم من را اینچنین می‌بیند. اتفاقی نیست بعد پانزده شانزده سال که این آدم با آن سابقه دوستی‌تان ظاهر می‌شود. درست رو به روی اتاقم. پوسته دیوارها کنده شده. روی میز خاک قطوری نشسته است. کاکتوس استاد قبلی هنوز روی چیلرهاست. هنوز شوکه‌ام از در و دیوار و آدم‌ها و خاطرات و تصویرها. در ذهنم آن شعر شهریار مدام دور می‌خورد: با همه نسیان تو گویی کز پی ِ آزار ِ من/ خاطرم با خاطرات ِ خود تبانی می‌کند... به خانه بر‌می‌گردم. در راه با مهربان مادرم صحبت می‌کنم. کمی از نوشته‌های قدیمی اینجا را می‌خوانم. طاقت برگشت به گذشته را ندارم هنوز. راننده زیاد ترمز می‌زند. می‌خواهد "لنتش جا بیفتد". به محض اینکه به خانه می‌رسم سرگیجه‌ی عجیبی مرا می‌گیرد. که ادامه‌ی سرفه‌ها و سردردهاست. سرگیجه‌ای که خوابی برق‌آسا به دنبال دارد. در خواب سیدحسن را می‌بینم که در اتاقی در طبقه‌ی بالا از یک پنجره‌ی شیشه‌ای مرا می‌نگرد. با دقت. من اما سرگرم وسوسه‌ام. مرد جوانی کنارم می‌نشیند. به من می‌گوید که می‌داند در ذهنم چه می‌گذرد. من سعی می‌کنم خودم را مخفی کنم. اما در خواب هیچ وقت نمی‌شود پنهان شد. او من را رمزگشایی می‌کند. سید از آن بالا لبخندی می‌زند. من اما بیدار می‌شوم.. همین چند دقیقه خواب به سالی برایم گذشته است. اما آرامشی عجیب برایم به ارمغان دارد. بعد از دیدار پیرمرد مدام و حالا گاه و بیگاه خواب امام یا سیّدیْن را می‌بینم... خیلی عجیب است. برای خودم. هیچ‌گاه تا این اندازه نزدیک حس‌شان نکرده بودم.. شب با سین قرار ملاقات می‌گذارم. دیر می‌رسد. حالش ناخوش است. نگران من است. من اما بیشترین نگرانی‌ام نگرانی‌ آنهاست. ب.ن زنگ می‌زند. پیغام دکتر را می‌رساند. دکتر شکایت کرده. که فلانی نمی‌آید. وقت نمی‌گذارد... دکتر را بی‌نهایت دوست دارم. اما این روزها هیچ چیز بیشتر از آن طیف همیشه بازنده‌ی همیشه پر مدعای حلقه شده دور میز روسا و مسئولین آزارم نمی‌دهد. شب با دکتر افروغ بعد برنامه قرار می‌گذارم. وقتی سر برنامه از خاطراتش برایش گفتم باورش نمی‌شد که همه‌اش را خوانده باشم. از من پرسید دعای آخر آن شبی که این ماجرا را نقل کردم چه بود؟ یادت هست؟ برایش دعا را خواندم. خیلی تعجب کرد. مشغول گریم بود. درباره‌ی یأس حرف زدیم آنشب. خیلی مختصر. اضطراب برنامه را داشت. اما دلش نمی‌خواست آن را عیان کند. قرار گذاشتیم دوباره صحبت کنیم. شاید در لَفور. دهی که دکتر همه زنده‌گی‌اش را رها کرده و به آنجا پناه بُرده. به نیمه شب نزدیک شده‌ایم. خسته‌ام اما تصویر چراغ‌های تاریک خانه رغبتی به بازگشت در من ایجاد نمی‌کند. از همان در ِ پارکینگ ماشین را بر می‌دارم و بی‌اختیار به سمت لواسان می‌روم. نمی‌دانم چرا. هفته‌ی گذشته برادر حمید قبرستانی کوهستانی را آنجا نشانم داد. و من البته نرفتم. این بار اما نیمه شب به آنجا می‌روم. نرسیده به جاده‌ی گلندوک، پُلیس ماشین را متوقف می‌کند. تُندی می‌کنم و اوضاع می‌رود که کمی پیچیده شود. اما سروان جوان بزرگی می‌کند - انگار که حالم را فهمیده باشد- و فقط با یک "مراقب جاده‌های یخ‌زده کوهستان باش" مرا بدرقه می‌کند. چرا این روزها احساس می‌کنم که نامهربان شده‌ام؟ چرا همه‌ می‌گویند بدخو شده‌ام. نمی‌دانم. اعوذ بالله من شر نفسی.. به قبرستان رسیده ام. مادربزرگ را به اسم و فامیل دعا می‌کنم. یعنی صدایم را می‌شنود کسی؟ و نفسی مومنه بالله. دو ساعتی به فجر مانده. به سمت خانه بر می‌گردم. از قهوه‌ی مشترک با سین دیگر چیزی نخورده‌ام. در پیچ و تاب راه هنوز مرد جوانی آش دوغ پخت می‌کند. با او اندکی صحبت می‌کنم و کاسه‌ای با خودم به خانه می‌برم. تاریکی کوه و شب و دره در هم آمیخته‌است. مثل من. شب ع.ک از شهر ساحلی حالم را می‌پرسد. به او می‌گویم در میانه‌ی تاریکی‌ها هستم. می‌پرسد چه می‌بینی. می‌گویم یک جهان یک بعدی از کوه و جاده و دشت و دره که در یک صفحه‌ی تاریک بی‌هیچ مرزی نقاشی شده اند. در میانه‌‌ی تاریکی می‌ایستم. پنجره را پایین می‌دهم. نسیم بسیار خنکی با عطر عجیبی به داخل می‌آید. کم‌کم تپه‌ی تلو خودش را نمایان می‌کند. دو شب ِ تمام در سربازی اینجا پاس ِ شب داده‌ام. احساس می‌کنم شب ِ اینجا من را می‌شناسد. شب تاریکی من را می‌شناسد و من تاریکی او را. و نفسی مطمئنه بالله. 

  • ۹۶/۱۰/۲۵
  • وی بی

نظرات  (۴)

اتفاقا خیلی خوب کاری کردید که برگشتید ایران ... یک مدت که بگذرد همه چیزهایی که از دست دادید دوباره به دست میارید ... اونقدر دوست خوب از دل این شهر دود وغبار گرفته پیدا کنید که دیگه دلتون تنهایی نخواد ...کم کم جرئت برگشت به گذشته رو هم پیدا میکنید ... 
گفته بودم بر نگردید بهتر است
  • واقعیت سوسک زده
  • اتفاقا آدمها اصلا قابل پیش بینی نیستند ، این را فقط خودشان می توانند بفهمند ، سر بزنگاه وقتی خودشان هم از خودشان متعجب می شوند ...
    " گر جرعه ای ز جام محبّت چشانی ام
       ای پیر می فروش، ز غم می رهانی ام "