سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۶۳ مطلب با موضوع «س» ثبت شده است

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم

در فکر غرق کردن کشتی است ناخدا .. 

  • ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۲۴
  • وی بی

سلام آقا .. فدای تو..

دل‌خوشی‌هام برای تو..

برای تو.. 

  • ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۳۴
  • وی بی

حالا چند ساعتی است که حمید رفته است. دی‌شب مدت زیادی منتظر ماندیم تا مادربزرگ بیدار شود تا از او خداحافظی کند. اما نشد. امروز را تا ظهر از خانه بیرون نرفتم. عصر به دیدار مادربزرگ می‌روم. چشم‌هایش ورم کرده. پدر می‌گوید تمام صبح را بغض کرده و گریسته و بغض کرده و به خواب رفته. که حمید را ندیده ست قبل رفتن. ثانیه‌ها درین نور زرد کمرنگ اتاق تند سپری می‌شود. می‌نشینم رو به رویش. اما چیزی نمی‌گویم. او اما حال درستی ندارد و در حالت نیمه هشیوار است. قرص‌ها.. این قرص‌های لعنتی قرار بود که درد را بگیرند اما حالا آن حضور جذاب و آن خنده‌های گاه و بیگاه را گرفته اند. لبخندی که آمین همه‌ی دعاهای ما بوده سال‌ها. خورشید دارد غروب می‌کند. کم کم اتاق پر می‌شود. مادربزرگ نیمه هشیوار است هنوز. چندباری پدر را و فقط او را به اسم پدربزرگ صدا می‌کند و باز به خواب می‌رود. بغض چندنفری را می‌گیرد. ازین میان مهربان مادرم است که نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و به اتاق فرار می‌کند و گریه می‌کند. به اتاق می‌روم تا او را پیدا کنم. مادربزرگ صدای من را می‌شنود و دوبار اسمم را تکرار می‌کند. من به سرعت بر می‌گردم و پیشانی‌اش را می‌بوسم. چشم اش را باز می‌کند و از حمید می‌پرسد. احساسی به من می‌گوید که باید برای فرزندانش که مقابلش نشسته‌اند توضیح بدهم که چرا به اسم ما اینطور حساس است مادربزرگ. اما در زنده‌گی رازهایی هست که نمی‌شود به هرکسی گفت. پدر دست‌ش به لیوان ِ آب سیبی خورده است که برای مادربزرگ گرفته. و استکان نیمه‌خالی را به مادربزرگ می‌دهد. من حتم دارم که می‌دانم چرا دست ِ پدر لغزیده. به خودم می‌گویم فردا بعد از نماز صبح می‌روم سیب سبز تازه می‌خرم. و همه چیز باز درست ِ درست می‌شود.. ازین صندلی ِ چرخدار ِ نزدیک در هیچ لذتی نمی‌برم. تصویرهای زیادی از ذهنم رد می‌شود. همین پارسال را می‌بینم که لحظه‌ی آخر از اتاق تا ایوان را مادربزرگ می‌دوید تا برای من سوغات سفر مهیا کند. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء و طاعته غنی.. خداحافظی می‌کنم و به عکس پدربزرگ روی دیوار نگاهی می‌اندازم.. دل پری‌شان بود.. دل خون بود.. دل فرسوده بود.. 

  • ۲۸ دی ۹۲ ، ۰۴:۵۱
  • وی بی

ما هر وقت بخواهیم از خودمان دفاع هم بکنیم باید حجّتی پیش خدای متعال داشته باشیم...

حضرت آیت الله مصباح

  • ۲۷ دی ۹۲ ، ۱۳:۱۶
  • وی بی

گه‌گاه از درمانم نا امید می‌شوی 

و امید - چون فتیله‌ای از یاد رفته-

در دلم یاعلی می‌گوید!

همیشه منتظرت هستم

..

سیدحسن حسینی

  • ۲۴ دی ۹۲ ، ۰۷:۳۶
  • وی بی

میگذره این روزا از ما.. ما هم از گلایه‌هامون...

  • ۱۹ دی ۹۲ ، ۱۱:۱۷
  • وی بی

هرچه بروید سراغ اینکه یک قدم بردارید برای اینکه خانه‌تان بهتر باشد، از معنویت‌تان به همین مقدار، از ارزش‌تان به همین مقدار کاسته می‌شود. ارزش انسان به خانه نیست، به باغ نیست، به اتومبیل نیست. اگر ارزش انسان به اینها بود، انبیا باید همین کار را بکنند. انبیا سیره‌شان را دیدید چه جور بوده. ارزش انسان به این نیست که انسان یک هیاهو داشته باشد، یک اتومبیل کذا داشته باشد، یک رفت و آمد زیاد داشته باشد..

شما خیال می‌کنید که اگر ده تا اتاق هم باشد کافی برای شما هست؟ خیر، اگر همه این دنیا را به یک کسی بدهند، کافی نیست، می‌گوید: باید برویم جای دیگر. این فطرت انسان است، فطرت خداخواهی است.

صحیفه‌ی نور....جلد ۱۹....صفحه ۲۵۲

  • وی بی

خارج خوب است. خارج تهران ندارد. خارج طعم لیمو و نعناع ندارد. خارج خوب است چون دستگاه اکسیژن قل‌قل ندارد. دعای کمیل فریاد ندارد. پله‌های دانشکده مکانیک آنهمه دیالوگ مرگبار به خاطر ندارد. قیافه‌های شاد و فربه زیاد دارد. خارج دختر گلفروشی که هویج‌بستنی آرزویش است ندارد. خارج پل صدر ندارد. خارج همت ندارد. خارج ونک ندارد. خارج خیلی خوب است. 

  • ۱۴ دی ۹۲ ، ۱۴:۵۲
  • وی بی

و گفت: وقتی از خدای تعالی درخواستم که مرا حالتی دایم دهد هاتفی آواز داد که ای ابوالحسین بر دایم صبر نتواند کرد الا دائم.

تذکرة الاولیاء---ذکر ابوالحسین نوری 

پ.ن: آنکه به خود تکیه می‌کند نادان است. آنکه به دیگری تکیه می‌کند خائن است. آنکه به خدا تکیه می‌کند دایم است. این را دیشب خیلی درست‌تر دانستم. یا من علیه معولی. یا من الیه شکوت احوالی..

.

 

  • وی بی

ما عراق را نتوانستیم فتح کنیم. درست. امام گفته بود جنگ جنگ تا پیروزی. ما اما با تهدید قطع‌نامه را پذیرفتیم. آنروز عده‌ای شیرینی پخش کردند در خیابان. خبر قطع‌نامه را که آوردند سوپری محل که فرزندش هفت سال بود که برنگشته بود قفل عطریجات عتیقه‌ش را باز کرد که در شادی مردم شریک باشد. هنوز عطر آن ها را به یاد دارم. نگاه حسرت بار پیرمرد به شادی مردم را هم. آن‌ها که همه سهمشان از جنگ زخم زبان بود جشن می‌گرفتند که دنیا محل بهتری برای پیرشدن می‌شد. پیرمرد اما همه چیزش را .. تنها پسرش را داده بود. ما عراق را فتح نکردیم. این خدا بود که عراق را سال‌ها بعد آمد دو دستی گذاشت جلوی مان. تو بگو رئیس بزرگ بود باز که این جا را دیده بود. اما نه.. این برق نگاه روح الله بود. این صفای روح الله بود که اگر جام زهر را هم می نوشید باز اما شکست نمی‌خورد... خمینی به ما یاد داد که پیروزی نهایی یعنی وقتی خودمان را به خدا وصل کنیم.

باری اما .. قطع نامه‌ را پذیرفتیم. قرار بود اقتصادمان خوب شود. خوب شد هم اندکی. رئیس بزرگ شد سردار سازندگی. اما مردم طوری دیگر شدند.. رابطه‌مان با هم خراب شد. آنها که حقوق ماهیانه‌شان را پس می‌فرستادند چون مطمئن نبودند چه‌قدر از این مقدار را خالص برای خدا و انقلاب کار کرده اند رفته بودند. ژنرال‌های کاغذی آمده بودند. آنها که عکس امام روی میزشان بود اما جلوی دفترشان خط قرمز می‌کشیدند.. آنها که ملت را پشت خط گذاشتند.. سرپرست‌هایی که به قول سید زرپرست بودند. زمان آنها شده بود.... باری قرار بود چرخ‌های زندگی ما بچرخد.. کمی چرخید هم. دیگر مادربزرگ مجبور نبود بعد از نماز صبح چهار یا پنج ساعت در صف شیر بایستد... آنچه قبل از جنگ داشتیم را بعد از جنگ باز هم داشتیم پیدا می‌کردیم. اما آن چیزهایی که هیچ وقت مگر در زمان جنگ نداشتیم را به دست خودمان چال می‌کردیم. آن‍ها که شام را هفته‌ای یک بار با همسایه‌شان می‌خوردند سالی دیگر به هم سر نمی‌زدند. حوصله‌ی هم را نداشتیم. خیابان باز شده بود جنگ اعصاب. روزگار ما را که برای هم جان می‌دادیم به جان هم انداخته بود. مردانگی عیب شده بود و ناجوانمردی هنر. کسی نبود که صلوات بفرستد. بگوید آقا .. صدایت را بیار پایین.. پدر شهید است.. چرخ‌های اقتصاد می‌چرخید و ما زیر چرخ‌های زندگی له می شدیم... 

سال‌ها گذشت... شیخ و میر هنوز به اسم اجازه ی امام پول و نفس از مردم می‌گرفتند. شناسنامه‌های انقلاب انقلاب را گم کرده بودند.. اما کشتی انقلاب امام درستی داشت.. اینبار آقازاده ها حقوق‌دان شده‌بودند و فقط آنجا که نشسته بودند را سوراخ می‌کردند.. چرخ‌های اقتصاد دوباره می‌چرخیدند.. رسانه‌ی ملی افتاده بود دست حرامی‌ها.. کسی جرأت نمی‌کرد از چرخ‌های انقلاب سخن بگوید.. حرف حرف تاجر و کاسب بود. بهانه حق مسلم ما بود برای آن همه نامردمی. کسی از جنگ نمی‌گفت. بورژوازی راهش را پیدا کرده بود.. راه ِحکومت در داخل را در خارج تعیبه کرده بود. پروپگاندای عنکبوتی تارهایی داشت به وسعت چندسال سازندگی. عنکبوت‌ها فقط چیزهایی می‌شنیدند که دوست داشتند بشنوند. مقاومت رمز پیشرفت نبود. آقازاده ها اما تغییر نکرده بودند... به همان نازک الطبعی روزهای نخست بودند.. موسم قطع‌نامه‌ ای دیگر بود باز انگار. شیرینی پخش می‌کردند که هم‌پیاله‌های فرنگی‌شان چکمه‌هایشان را از گردن ما برداشته بودند و بر دهانمان گذاشته بودند. حقوقدان‌‌ها اما هنوز فرمول زهر را بلد نبودند. همین بود که باز رفتند سراغ رئیس بزرگ و همان جامی که جلوی امام قبلی گذاشته بودند... 

..

.

امویان هلهله می‌کردند باز. راک و سنتور و شیخ و رئیس همه در دستگاه آل زیاد می‌نواختند. زهر .. زهر اما کارگر نبود این بار باذن الله. راه را کشتیبان به کربلا کشانده بود. 

  • وی بی