س
حالا چند ساعتی است که حمید رفته است. دیشب مدت زیادی منتظر ماندیم تا مادربزرگ بیدار شود تا از او خداحافظی کند. اما نشد. امروز را تا ظهر از خانه بیرون نرفتم. عصر به دیدار مادربزرگ میروم. چشمهایش ورم کرده. پدر میگوید تمام صبح را بغض کرده و گریسته و بغض کرده و به خواب رفته. که حمید را ندیده ست قبل رفتن. ثانیهها درین نور زرد کمرنگ اتاق تند سپری میشود. مینشینم رو به رویش. اما چیزی نمیگویم. او اما حال درستی ندارد و در حالت نیمه هشیوار است. قرصها.. این قرصهای لعنتی قرار بود که درد را بگیرند اما حالا آن حضور جذاب و آن خندههای گاه و بیگاه را گرفته اند. لبخندی که آمین همهی دعاهای ما بوده سالها. خورشید دارد غروب میکند. کم کم اتاق پر میشود. مادربزرگ نیمه هشیوار است هنوز. چندباری پدر را و فقط او را به اسم پدربزرگ صدا میکند و باز به خواب میرود. بغض چندنفری را میگیرد. ازین میان مهربان مادرم است که نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و به اتاق فرار میکند و گریه میکند. به اتاق میروم تا او را پیدا کنم. مادربزرگ صدای من را میشنود و دوبار اسمم را تکرار میکند. من به سرعت بر میگردم و پیشانیاش را میبوسم. چشم اش را باز میکند و از حمید میپرسد. احساسی به من میگوید که باید برای فرزندانش که مقابلش نشستهاند توضیح بدهم که چرا به اسم ما اینطور حساس است مادربزرگ. اما در زندهگی رازهایی هست که نمیشود به هرکسی گفت. پدر دستش به لیوان ِ آب سیبی خورده است که برای مادربزرگ گرفته. و استکان نیمهخالی را به مادربزرگ میدهد. من حتم دارم که میدانم چرا دست ِ پدر لغزیده. به خودم میگویم فردا بعد از نماز صبح میروم سیب سبز تازه میخرم. و همه چیز باز درست ِ درست میشود.. ازین صندلی ِ چرخدار ِ نزدیک در هیچ لذتی نمیبرم. تصویرهای زیادی از ذهنم رد میشود. همین پارسال را میبینم که لحظهی آخر از اتاق تا ایوان را مادربزرگ میدوید تا برای من سوغات سفر مهیا کند. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء و طاعته غنی.. خداحافظی میکنم و به عکس پدربزرگ روی دیوار نگاهی میاندازم.. دل پریشان بود.. دل خون بود.. دل فرسوده بود..
- ۹۲/۱۰/۲۸