میدونی خوبی ساعت از کار افتاده چیه؟ اینکه تو دقیقاً میدونی چه زمانی ایستاده .. تو چه ساعتی.. تو چه دقیقهای.. تو چه ثانیهای ..
.
.
آدم دلشکسته اما اینطوری نیست.. در هر ثانیهای .. دقیقهای.. بارها به زمان میبازد..
------
این روزها کمتر پیش میآید که همصحبت دُرستی پیدا کنم. شاید دُرست هم نمیگردم. روزها با نهایت جدیت کار میکنم. بیهیچ وقفهای. از اتاقی به اتاق دیگر. از کتابی به کتاب دیگر. از غریبهای به غریبهی دیگر. اما میدانم که اینها عِلاج دُرستی نیست. نمیدانم اگر صدای نازنین حاج آقا را هفتهای یک بار از نزدیک نمیشنیدم چقدر دوام میآوردم. دیشب چمران میخواندم. فکر کردم خود او آمده درست نشسته جلوی من و دارد با من چایی میخورد. به او گفتم که درد را خوب تحمل میکرده. اما مثل سرگشتهای است که در جست و جوی محبوب خویش، پریشان حال به تمام خیابانهای شهر سرک میکشد تا اینکه به ایستگاه مترو میرسد و با آخرین قطار روز به خانه برمیگردد. چمران لبخند نمکینی میزند و چاییاش را یکضرب تا آخر استکان میخورد. داغ ِ داغ. میگوید مقصد مهم نیست. راه مهم است. گُل مهم نیست. خار مهم است. وصل مهم نیست. درد مهم است... بعد مکث میکند. من اما ادامه میدهم.. شهر مهم نیست. شهر مهم است. شهر مهم نیست. شهر مهم است. و او همینطور سلسلهوار من را گوش میکند. انگار که از هر تکرار من مطلب دوستداشتنیتری یافته باشد. زود شب میشود. به خانه بر میگردم. از بار ترافیک خبری نیست. اتوبانها بعد از نیمهشب به شاخههای درختی میمانند که در زمستان سکوت، محصول خود را زمین گذاشته باشد. شاید واقعاًٌ تهران درخت بزرگی ست که در قرنها دلبستگی روییده است. چندشب پیش از هیئتی به مسجدی در آن سمت شهر میرفتم. دیر شده بود. پلیس متوقف کرد مرا. مأمور پلیس آدم مودبی بود. من اما سراسیمه بودم. پرسید چرا عجله داری درین نیمهی شب. گفتم ترس داشتم به دیدار حاج آقا دیر برسم. عزاداری دیر تمام شد این طرف شهر. پلیس مرا مبهوت نگاه میکرد. من فهمیده نمیشدم. من مثل تمام ماههای گذشته. مثل بیشتر آدمهایی که این روزها با من حرف میزنند فهمیده نمیشوم. امروز دوستی در میانهی بحث به من گفت حواست هست؟ گفتم آری اما شبیه آب حوضی که هندوانهای در او پرت کرده باشند. بسیار خندید. گفت گمانم تو هندوانهای! با هم خندیدیم این بار. اما حالت محکومیتی است. دوست دارم مدتها حرف نزنم. با کسی قدم بزنم و ساعتها سکوت کنم. سکوت گمشدهی این روزهای من است. در این بار ترافیک. درین هجمهی آدم مذهبیهای پشت ِ میز نشین. سکوت نگین نازنین من است. دیشب با برادر محمد تلویزیون نگاه میکردیم. وسط گزارش مغازه داری داشت از خاطرات برادر شهیدش میگفت. بعد میگفت که آن لحظه که او رفت جبهه فکر کردم دیگر نیازی به من نیست و تکلیف من این هست که در خانه بمانم. بعد برادر محمد گفت که نگاه کن! حالا که مانده دفتر و مداد و فلان میفروشد. زندهگی هم این روزها به همین است. آدممذهبیهایی که تمام مدت از خودشان و تأثیرشان بر انقلاب حرف میزنند. دست ِ آخر هم میگویند که "البته خدا راضی باشد" که خطابهی کاملی کرده باشند. اما انگار خودشان چند برابر بیشتر از خدا از خودشان راضیاند. نیمهشب شده است. ایمیلهایم را میخوانم. از س.د. نوشتهای دارم. امروز میانهی جلسهای از آن طرف دنیا زنگ زده بود که صحبت کنیم. نتوانستیم. شب برایم نوشته بود به حالت گلایه. ازینکه مدت طولانی صحبتی نکردهایم. میگفت گاهی به این فکر میکنم که تو دوستی با کسی نمیکنی. تو با هر کس وارد معادلات پیچیدهی اجتماعی میشوی. و صمیمیت در عمق این معادلات تعریف میشود. چیز درستی نمیفهمم. راستش اصلا قبول ندارم. من خیال میکنم که اهل ِ دوستداشتن بیدامنهام. اهل رفیقبازی ِ یکطرفه. بارها شده کسانی که از من متنفر بودهاند را هم بسیار دوست داشتهام. چه بود آن شعر؟ .. نکردم در محبت کمفروشی .. دارد شب میشود. اینروزها دنیا را وارونه میبینم. من باز غمگین ام.. باز گمشده ام. تلفن این ساعت شب هم مدام زنگ میخورد. خودشان را خسته میکنند آنها که دنبال من میگردند.
- ۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۰