به چشمت مؤمنم... اما از ایمانم پشیمانم
از ایمانی که میگیرد گریبانم پشیمانم ..
.
.
نگاهم کن! چه میبینی در این آیینهی عبرت
نه پیروزم..
نه مغرورم..
نه خندانم ..
.پشیمانم!
- ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۷
به چشمت مؤمنم... اما از ایمانم پشیمانم
از ایمانی که میگیرد گریبانم پشیمانم ..
.
.
نگاهم کن! چه میبینی در این آیینهی عبرت
نه پیروزم..
نه مغرورم..
نه خندانم ..
.پشیمانم!
سکانسی است تأثیرگذار در "زندهها و مردهها"؛ آنجا که سینتسوف -قهرمان داستان- که سرباز صفر سادهای است که برای اولین بار به جنگ رو در رو رفتهاست، برای نجات سرباز خودی که دیوانهوار جلوی چشم آشنا و بیگانه میرود جلوی دشمن و اسلحهاش را در هوا میچرخاند و رجز میخواند و شادمانی میکند به کمک او میشتابد تا بلکه او را از خطر احتمالی گلوله دشمن حفظ کند تا او را نکشند. سینتسوف از گردان خودی جدا میشود و به سمت سرباز میدود و سعی میکند اسلحهاش را از او بگیرد. در میان این گلاویز شدن، سینتسوف دستش به اشتباه به روی ماشه میرود و تیری به گلوی سرباز میزند و او را میکشد. به این ترتیب سینتسوف که برای کمک به "وطنش" خود را با دست خالی به صحنهی نبرد رساندهست، اولین گلولهای که شلیک میکند به یک سرباز خودی است که میخواسته او را از دست دشمن نجات دهد ...
.
.
حالا حکایت ماست....!
تنهایی من عاشقانه بود. نقاشی عبادت من بود. من شوریده بودم. و شوریدگی ام تکنیک نداشت. روی بام کاهگلی می نشستم و آمیختگی غروب را با سنسوالیته بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم. به سادگی مجذوب می شدم و در این شیفتگی ها خشونت ِ خط نبود. برق فلز نبود. درام ِ اندامهای انسان نبود. نقاشی من فساد میوه را از خود می راند. ثقل سنگ را می گرفت. شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود. آدم نقاشی من عطسه نمی کرد. راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم و اعتبار فساد را در یافتم....سهراب سپهری.. هنوز در سفرم