غره مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ ِ بادیه پیها بُریدهاند
نومید هم مباش که رندان جرعهنوش
ناگه به یک خروش به مقصد رسیده اند ..
.
.
- ۲۷ دی ۹۳ ، ۱۰:۰۰
غره مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ ِ بادیه پیها بُریدهاند
نومید هم مباش که رندان جرعهنوش
ناگه به یک خروش به مقصد رسیده اند ..
.
.
از قضا این فرمانده بود که نمیدانست که حالا مدتهاست که دیگر طبل بزرگ زیر پای چپ نیست. طبل بزرگ زیر پای تکرار بود. که با رنگهای درهم ونگوکی به چهرهی شهر ریخته شده بود. شهر محصول تکرار بود. غوغای بوقهای تکراری. شخصیتهای تکراری. شعارهای تکراری. ضجهزدنهای تکراری. مُردنهای تکراری. زندهگیهای تکراری. ماشین انقلاب در ترافیک سنگین شبهای پایتخت گیر کرده بود. سرمایهداری، جمهوری اسلامی را بلعیده بود. دولتها محصول تکرار بودند و آدمها مربی تکرار. دولتها میآمدند که بروند. آدمها سعی میکردند که بمانند. آنان به عشوه و اینان به رشوه. اما پایداریشان لیاپانوفی تنها حول نقطهی تکرار بودند. بانکها به سرعت دور و بر شهر را محاصره کرده بودند. همه جا صحبت سود و زیان بود. انقلابیون آدامس آمریکایی میجویدند و از فشار چکمههای امپریالیست بر گردنشان لذت میبردند. خودی و غیرخودی جشن غوطهوری در ابتذال تکرار گرفته بودند. دشمن و دوست دستشان در جیب هم بود. شهر دشمن خارجی نیاز نداشت. تکرار مثل طاعونی نامرئی به جان شهر افتاده بود. فرمانده اما خبر نداشت. و گلنگدن را مثل هر روز دیگر بعد از نماز صبح میکشید و تنفگش را مسلح میکرد. برای مقابله با دشمنی که پول باروت تنفگش را میداد.
فرمانده میگفت نشانه زیر خال سیاه .. بدون حرف.. نفس حبس.. و من به سوی تو پرتاب میشدم.
در میان جنگندگان ِ ما پیرمردی بود که سفیدی موهای بلندش امتیازی خاص به او بخشیده بود. مسلسلی به دست داشت و به دنبال ِ ما میآمد. فرزند ِ جوانش یکی از مسئولین نظامی ِ ما بود و پیرمرد برای حفاظت ِ فرزندش به طور فطری اسلحه دست گرفته، ما را محافظت میکرد. صورتی موقّر و چشمانی نافذ داشت که انسان میتوانست سردی و گرمی زندگی و تجارب حیات را در آن بخواند. با قدی کوتاه.. لاغر و باوقار... چابک و شجاع..
{..}
به نقطهای رسیدیم که خطری بزرگ وجود داشت. در پشت دیوارهای کوتاه کمین کرده بودیم و منتظر بودیم که یکییکی با جست و خیز سریع خود را به نقطهٔ امن دیگری برسانیم.. من نفس را در سینه حبس کرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصمیم جزم کرده که تا با مشاوره مسئول نظامی به پیش بروم. یکباره دیدم که پیرمرد از حمایت ِ دیوار بیرون رفت...! در حالیکه در معرض ِ خطر بود. هیچکس حرفی نمیزد و اعتراضی نمیکرد. زیرا پیرمرد خود استاد ِجنگ و آگاه به خطر بود و کسی جرأت نمیکرد با او حرفی بزند. همه در سکوتی عمیق فرا رفته بودیم و با تعجّب و ترس به پیرمرد نگاه میکردیم... پیرمرد آرامآرام پیش میرفت و خطر ِ گلولهها را تقبّل میکرد و گویی به مرگ نمیاندیشید.
من فوراً متوجه شدم. دیدم به سوی چند گُل ِ وحشی میرود که در میان خرابهها و بین علفها روییده بود. فهمیدم که به سوی ِ گُل میرود. فهمیدم که نیرویی درونی مافوق ِ حیات، نیرویی که از عشق و زیبایی سرچشمه میگیرد او را به جلو میرانَد..... آهی کشیدم و عمیقترین درودهای قلبی و روحی خود را نثارش کردم. مسلسل را به دست چپ داد. آرامآرام پیش رفت و با احترام ِ تمام، گلی چید و به سمت ِ دیوار برگشت...
{..}
گُل را آورد و تقدیم به من کرد. خواستم تشکر کنم. اما لبهایم میلرزید. قلبم میجوشید و صدایم در نمیآمد.چ
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
.
.