سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۲۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

حالا بیشتر از هر چیز دیگری سخنان چهار سال پیش آقای احمدی‌نژاد در "محوریت آقای هاشمی" درستی‌اش ثابت می‌شود. صحبت‌هایی که بارها تکذیب شد اما امروز با نامه‌ی خاتمی و هاشمی و اعلام حمایت‌شان از آقای روحانی کاملاً تأیید شد. این‌ها برای همیشه در حافظه‌ی تاریخ ثبت می‌شود .. 

..

روزهای سرنوشت‌سازی است. برای مردم کوچه‌ خیابان دلم می‌سوزد.. آن‌ها که سهم‌شان از قدرت همین هیجانات سیاسی دو سه هفته‌ای قبل از انتخابات هست.. برای آن‌ها که آنور خط خمپاره می‌خورند و اینور خط حق‌شان را می‌خورند.. با سالوس و فریب.. دلم می‌گیرد.. با خودم می‌گویم باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور.. اما حیف.. دلم می‌خواست کسی بود که بیاید توی دوربین صدا و سیمای لعنتی نگاه کند اما این‌ها را برای مردم بگوید.. فحش بخورد.. نفس‌ش را به سختی چاق کند. اما بایستد.. این‌ها را توضیح دهد.. بگوید چه کسانی سهم‌شان از جنگ بیست و پنج کیلومتر پشت خط بود همیشه.. اما همیشه‌ی سی سال گذشته را از بیست و پنج سانتی‌متری لنز دوربین تکان نمی‌خوردند..

.

.

دلم بیشتر می‌گیرد.. وقتی می‌دانم که نگاه امام عصر -ارواحنا لتراب مقدمه الفداء- اینطور به آینده است.. و دوستان ما می‌آیند می‌نویسند که برایشان کاملاً مسلم نیست که فلان چیز هفتاد درصد باطل است یا هشتاد درصد. دلم می‌گیرد از خیلی چیزها که نگفتنش اینجا بهتر.. اما اینجا را آدم‌هایی می‌خوانند که می‌دانند چه می‌گویم.. باز با خودم می‌گویم دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست .... و همین یک بیت. تا نیمه شب لعنتی در ذهنم می‌پیچد..

..

خدایا تو شاهد باش.. ما آنچه از دست‌مان بر می‌آمد کردیم.. خدایا تو شاهد باش که سعی کردیم جز به حق نگوییم.. سعی کردیم صریح و صادق باشیم.. خدایا تو شاهد باش که ما اطمینان را فقط از تو طلب کردیم.. و نگاهی کردیم به دست‌های مولای‌مان..

سید ما .. مولای ما .. دعا کن برای ما ..

والسلام.

  • وی بی

  • وی بی

گفتمی از لطف ِ تو جزوی ز صد

گر نبودی طمطراق ِ چشم ِ بد 

لیک از چشم ِ بد ِ زهرآب‌ دم 

زخم‌های روح‌فرسا خورده ام .. .

    

  

  • ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۹
  • وی بی

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را ..

.

.

:

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

..

  • ۱۸ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۲۲
  • وی بی

مستند آقای جلیلی تبلیغاتی نبود. از جنس رقابت هم نبود. از جنس انتخاب هم نبود حتی...

.

عهدی بود با خدا... رهبری... مردم... و انقلاب... عهدی از جنس پیمان‌های جانبازی.. از جنس زَرعٍ أَخرَجَ شَطأَهُ فَآزَرَهُ فَاستَغلَظَ فَاستَوىٰ عَلىٰ سوقِهِ یُعجِبُ الزُّرّاعَ لِیَغیظَ بِهِمُ الکُفّارَ .. 

  • وی بی

خرداد هفتاد و شش بود که نشسته بودیم توی دفترتان. در حین مصاحبه چندباری تلفن‌تان زنگ زد.. آن اشتیاق و آرامش توأمی که در صدایتان بود برای آن‌ نوجوان اول دبیرستانی بسیار جذاب بود. از اصلاحات می‌گفتید. وقتی حرف می‌زدیم حرف‌مان را قطع نمی‌کردید. آن موقع معمول نبود این رفتار در مدرسه. بچه‌ها باید تربیت می‌شدند. تربیت آن روزها برای بیشتر دبیرستان‌های تهران مساوی بود با ساکت ماندن و گوش کردن. اما شما به ما یاد دادید که در درست حرف‌زدن، در خوب و موثر گفتن بکوشیم. می‌گفتید گوشه‌گیری و خمودی وصله‌ی ناجور است در جمهوری اسلامی. می‌گفتید به‌مان که در صلاح بکوشید. با فعالیت موثر و برای خدا خودتان را بسازید. خودتان هم نفر اول بودید در همین راه. همین بود که صحبت کردن با شما همیشه آسان و لذت‌بخش بود.

می‌گفتید بهترین بودن یعنی اول بودن. همین بود که همیشه تشویق‌مان می‌کردید در همه چیز بهترین باشیم. و چه‌قدر برای‌تان مهم بود که بی‌مسئله نباشیم.. معلم‌ها که نمی‌آمدند می‌آمدید سر کلاس به‌مان مسئله می‌دادید.. این هنر حل مسئله به کمک مسئله را شما یادمان دادید..

صحبت‌های صبح‌گاهی‌تان - برای ما که از وسط میرسیدیم- هنوز یادمان هست. گاهی که ناراحت ِ کشور بودید از پنجره‌ی اتاق به‌مان سلام می‌دادید. و باز سرتان می‌رفت بین روزنامه‌ها .. و غرق مطالعه می‌شدید. در آن‌ چندسال دبیرستان شاید به اندازه‌ی تمام سال‌های بعد، ما از سیاست و عدالت حرف زدیم. برای بالا و پایین مملکت نقشه کشیدیم. سال‌های عجیبی بود. ما با هم در بیشتر چیزها موافق نبودیم. اما به حرف‌مان گوش می‌دادید. گاهی که تند می‌شدیم لبخند می‌زدید. گاهی که معلم‌ها از ما شکایت می‌کردند و از دست ما کلافه بودند. شما ما را دعوت می‌کردید دفترتان. چایی می‌خوردیم. قند را می‌گذاشتید دهانتان.. بعد از خاطرات کودکی‌تان می‌گفتید... و بعد از اندکی که از ناراحتی‌تان از ما می‌گفتید، به جای توبیخ تشویق‌مان می‌کردید. ازینکه صریح و تمیز گفته بودیم اظهار خوشحالی می‌کردید.. از شجاعت در حرف‌زدن استقبال می‌کردید.. گاهی از خود ما نقل قول می‌کردید.. یاد دادید به ما که زنده‌باد مخالف من حقیقی یعنی چه..

اسفند هفتاد و هشت بود. به امتحان فیزیک چهار دیر رسیده بودیم. همین بود که به ما وقت اضافه دادید. آمدم دفترتان برای تحویل برگه‌ی امتحان. تلفن زنگ زد. شما تلفن را برداشتید. رنگ‌تان پریده بود. بعد چشمان‌تان را بستید. و آدرس گرفتید. گوشی را گذاشتید. پرسیدم چه شده؟ گفتید "اخوی را زدند، رفتنی است".. و بغض کردید.. و برگه‌ی امتحان در دست ما خشک شد. با ماشین‌ خودتان راه افتادیم به سمت بیمارستان.. آن صحنه سال‌ها در ذهنمان ماند. سال‌ها یادمان ماند برای آرمان و هدف باید جدی بود. و به خدا توکل کرد.. 

متهم‌تان کرده بودند که شما و مدرسه‌تان نان ِ کارهای سیاسی را می‌خورید. اما ما و بچه‌های دیگر مدرسه شاهد بودیم که شما از صفر ِ صفر شروع کردید. با توکل به خدا. خودتان ریاضی می‌گفتید. گاهی که معلم نداشتیم دینی. گاهی قرآن. تشویق‌مان می‌کردید که کلاس ِ سیاسی پنج‌شنبه‌ها را جدی بگیریم. یک کلاس بیشتر نداشتیم، تمام بچه‌ها را می‌شناختید. گاهی به‌شان مشاوره‌ی خصوصی می‌دادید. برای‌تان سرنوشت بچه‌ها مثل آینده‌ی پسر خودتان مهم بود. همین بود که از همان تک کلاس ِ چهل و سه یا چهار نفری، نیمی از کلاس دانشگاه ِ شریف قبول شدند. و بقیه هم جاهای بسیار خوب دیگر. این زحمت بچه‌ها بود. اما زحمت ِ شما هم بود... و همین تلاش‌ها بود که آن دبیرستان کوچک چهار کلاسه به سرعت شد مدرسه‌ی بزرگی.. و بعد مدارس دیگر آمدند ملحق شدند.. و شد مجموعه‌ی بزرگی مثل سلام ..

..

آخرین جلسه‌مان سال آخر دبیرستان بود. من و برادر محمد با یکی از معلم‌ها درگیر شده بودیم. گفته بود تا شما ما را اخراج نکنید سر کلاس نمی‌آید. ما هم گفته بودیم که دیگر سر کلاس نمی‌رویم. جو بدی علیه‌مان درست شده بود. انگار همه‌جا قرار بود زیرآب ما را بزنند. آمدیم دفترتان. برای دعوا آمده بودیم، فکر کردیم که شما حوصله‌ی شنیدن ِ حرف ِ ما را ندارید. نشستید کنارمان .. بعد به خنده گفتید که "خوب مدرسه را به هم ریختید".. و شاید این گلایه‌تان بود.. بعد وقت دادید صحبت کنیم.. آخر ماجرا گفتید که تصمیم با خودتان هست.. گفتید که خطا را دوطرفه می‌بینید.. ما تعجب کرده بودیم.. بعد رو کردید به برادر محمد .. و آن حرف‌های خیلی عجیب را زدید.. برایمان آن انصاف‌تان در قضاوت مثال زدنی بود..

.

.

.

.

حاج آقا حجاریان.. از شما بعید بود .. شما اهل رفتن نبودید. اهل مبارزه بودید. چند هفته پیش خواب عجیبی دیدم. از وضع‌تان و اطرافیانتان شکایت می‌کردید. نگران شدم. تا صبح دعا کردم. زنگ زدم. خبر دادند که بستری هستید...

.

مراسم تشییع نشد بیاییم. اما برای‌تان دعا می‌کنیم. دیشب به قرآن تفألی زدم. آمد إِنَّ لَکَ أَلّا تَجوعَ فیها وَلا تَعرىٰ.. ان شاء الله که همین طور است.. 


  • وی بی

ببین آقای اردوغان.. خصومت با جمهوری اسلامی - ولو به بهانه‌ی زلّتی- خاصیتی دارد که آدم را از همان نقطه‌ اما به ذلّت و فضاحت می‌کشد.. باورتان بشود یا نشود، راه ِ همان امپراتوری بزرگ عثمانی‌تان هم از جمهوری اسلامی می‌گذرد...

  • ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۶
  • وی بی

بعد از ظهر به ملاقات یکی از بزرگترین شیمیدان‌هاى دنیا رفتم. پیرمرد وقتی روی مبل افتاده بود انگار تا آخر عمر قصد بلند شدن نداشت. پیری انگار حوصله‌ی زنده‌گی را از آدم می‌گیرد.. با همان سرعتی که زنده‌گی نفس آدمی را می‌گیرد.. شیمیدان‌ها شبیه شوالیه‌ها هستند.. بین‌ خودشان القاب خاص دارند.. پیرمرد فاتح لیگاند‌های سربی ست. و البته این نسبت غریبی هم دارد با ظاهر او.. سمت راست صورت پیرمرد یک گرفته‌‌گی تیره‌رنگ دارد.. طوری که چند نفری که رد می‌شدند تحمل ایستادن مقابلش را نداشتند.. خود پیرمرد هم این‌ را می‌داند.. و می‌فهمد.. همین است که همان اول صحبت‌ش می‌گوید که آدم‌ها اهل فرار کردنند.. من اهل نگاه کردن.. شده تا حالا بیست ساعت به یک تخته سیاه لعنتی در پیدا کردن یک واکنش شیمیایی نگاه کرده باشم.. بعد می‌گوید که تمام کودکی‌اش را تنها بوده.. می‌گفت علم وسیله‌ای بوده که خودش را سرگرم کند.. تا غم ندیده شدن را جبران کند.. تا اینکه می‌رسد به نوجوانی.. بعد آهی می‌کشد و با لبخند تلخی می‌گوید: نوجوان که شده بودم دیگر برایم گریز آدم‌ها اهمیت نداشت.. بدتر از آن.. دچار نوعی غرور بودم.. از خیلی‌ها بدم می‌آمد.. از آدم‌های عادی بی‌دلیل دوری می‌کردم.. دیگر اصلاً کاملاً محو شده بود برایم که آن‌ها از من می‌گریزند.. تا که رسیدم به میانسالی.. رفتم دنبال انتقام از زنده‌گی.. رفتم دنبال اینکه کاری کنم که آدم‌ها بیایند دنبالم.. و سال‌ها نمرین کردم.. تا کاملاً خبره شدم درین کار.. بعد از مدتی دیگر زحمتی نداشت.. همه دنبالم بودند.. بعد نگاهی به من می‌کند و با غرور می‌گوید خُب حالا تو از خودت بگو.. پیرمرد تسخیرم می‌کند.. دلم نمی‌آید با داستان‌های مبتذل وسط حرفش بپرم.. اما فن زنده‌گی را انگار بلد است.. 

..

به سمت رودخانه می‌روم.. کم‌کم دارد غروب می‌شود.. شهر در تلاقی رودخانه‌ها تعریف شده است.. همین است که مردمانش هم خاصیت جلگه‌ای دارند.. زنده‌گی را طوری جدی می‌گیرند انگار که صد سال است زنده‌اند.. و صد سال دیگر هم زنده‌ می‌مانند.. اما ساختمان.. و قلعه‌ی شهر در دلتای رودخانه .. گواه است که در گمراهی‌شان غوطه ورند..

  • ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۱۱
  • وی بی

Consternation was writ large on the faces of the Iranian side. This had not been in the script. We watched as the Iranians went into a huddle. Dr. Rowhani and the other negotiators started working their phones.
[..]

The result was Tehran Declaration. Under this, Iran agreed to co-operate with the IAEA, to sign and implement an Additional Protocol (on more intrusive inspections by the IAEA) as voluntary, confidence-building measure, and to suspend its enrichment and reprocessing activities during the course of the negotiations.
[..]

A huge press conference followed, with the journalists trying to succeed where the Iranian diplomats had failed, by opening up some differences between the three of us. But they failed too.

Last man standing, memoirs of a political survivor--Jack straw (pp 307-308)


 رونوشت: به آقای روحانی برای خواندن کتاب جک استراو برای بار سوم. 

  • وی بی

در خیابان‌های شهر تنها قدم می‌زنم.. خیابان‌های اطراف همه‌شان یا به اسم کشیشی‌ست یا به نام ِخوب‌رویی.. اما هر چه به تپه‌ی قدیمی شهر نزدیک می‌شوی نام کشیش‌ها زیادتر و بزرگتر می‌شود.. به قول حمید، اینجا زنده‌گی جایی روی شانه‌ی کشیش‌ها اتفاق می‌افتد.. دیروقت است.. رستوران‌ها اکثراً حالا بسته هستند.. به یک رستوران کلاسیک درون شهر می‌روم.. شیشه‌های بخار گرفته رستوران و سیاهی در هم رفته‌ی زوج میانسالی بیشتر به فیلم‌های دهه‌ی نود فرانسوی می‌خورد تا به یک شهر واقعی.. پیرمردی می‌رود پشت بزرگترین میز رستوران.. گیتارش را روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌زند.. حواسم جای دیگری است انگار .. مردان میانسالی که میز پشتی نشسته‌اند شروع می‌کنند با او خواندن.. صدای زمخت‌شان من را دوباره می‌آورد به جایی که نشسته‌ام.. به نظر آهنگ شادی است .. اما تأسف و حسرت را می‌شود در چهره‌ی مردان میانسال دید.. شاید افسوس دوران جوانی‌شان را می‌خورند.. و هر کدام در خیابانی .. در شهری .. دارند دنبال چیزی می‌روند که سال‌ها آن گوشه‌ی ذهنشان مخفی‌ش کرده‌اند.. دروغ است که فراموش می‌شود خیلی چیزها.. من حتم دارم که آدم‌ها صحنه‌هایی دارند که مدام در ذهن‌شان هست.. گاهی با یادش زنده‌گی می‌کنند.. گاهی از آن‌ها فرار می‌کنند.. هر چه هست مخفی‌ است .. و گرچه بی‌اثر است در متن زنده‌گی، حضوری دارد به غایت قوی... طوری که زنده‌گی تعریف می‌شود بر مهارت تو در مواجهه و مقابله با این وقایع ذهنی نامحدود ..  بگذریم.. مردان میانسال حالا چهره‌شان در هم هست.. من هم در افکارم غوطه ورم.. پیرمرد شعر دوم را می‌خواند.. با احساس وصف نشدنی... انگشتانش روی سیم‌ها می‌لغزد.. حالا مردان جوان در بهت با سکوت او را نگاه می‌کنند.. شعر شروع غمگینی دارد .. 

J'ai perdu mon frère quand j'étais gamin

Je cherche pour lui depuis lors dans la ville 

..

و ادامه می‌دهد.. حالا اشک چشمان من را هم گرفته است .. انگار که باز به این ذهنیات ناموزون باخته‌ باشم..

..

تا نیمه‌های شب قدم می‌زنم.. گاهی استغفار می‌کنم.. گاهی تندتر راه می‌روم و با خودم می‌خوانم "آزمودم عقل دور اندیش را .. بعد ازین دیوانه سازم خویش را.." .. بعد لبخند می‌زنم.. و دوباره بر می‌گردم به استغفار .. حال و روز پری‌شانی دارند این هفته‌ها.. 

 

  • وی بی