خرداد هفتاد و شش بود که نشسته بودیم توی دفترتان. در حین مصاحبه چندباری تلفنتان زنگ زد.. آن اشتیاق و آرامش توأمی که در صدایتان بود برای آن نوجوان اول دبیرستانی بسیار جذاب بود. از اصلاحات میگفتید. وقتی حرف میزدیم حرفمان را قطع نمیکردید. آن موقع معمول نبود این رفتار در مدرسه. بچهها باید تربیت میشدند. تربیت آن روزها برای بیشتر دبیرستانهای تهران مساوی بود با ساکت ماندن و گوش کردن. اما شما به ما یاد دادید که در درست حرفزدن، در خوب و موثر گفتن بکوشیم. میگفتید گوشهگیری و خمودی وصلهی ناجور است در جمهوری اسلامی. میگفتید بهمان که در صلاح بکوشید. با فعالیت موثر و برای خدا خودتان را بسازید. خودتان هم نفر اول بودید در همین راه. همین بود که صحبت کردن با شما همیشه آسان و لذتبخش بود.
میگفتید بهترین بودن یعنی اول بودن. همین بود که همیشه تشویقمان میکردید در همه چیز بهترین باشیم. و چهقدر برایتان مهم بود که بیمسئله نباشیم.. معلمها که نمیآمدند میآمدید سر کلاس بهمان مسئله میدادید.. این هنر حل مسئله به کمک مسئله را شما یادمان دادید..
صحبتهای صبحگاهیتان - برای ما که از وسط میرسیدیم- هنوز یادمان هست. گاهی که ناراحت ِ کشور بودید از پنجرهی اتاق بهمان سلام میدادید. و باز سرتان میرفت بین روزنامهها .. و غرق مطالعه میشدید. در آن چندسال دبیرستان شاید به اندازهی تمام سالهای بعد، ما از سیاست و عدالت حرف زدیم. برای بالا و پایین مملکت نقشه کشیدیم. سالهای عجیبی بود. ما با هم در بیشتر چیزها موافق نبودیم. اما به حرفمان گوش میدادید. گاهی که تند میشدیم لبخند میزدید. گاهی که معلمها از ما شکایت میکردند و از دست ما کلافه بودند. شما ما را دعوت میکردید دفترتان. چایی میخوردیم. قند را میگذاشتید دهانتان.. بعد از خاطرات کودکیتان میگفتید... و بعد از اندکی که از ناراحتیتان از ما میگفتید، به جای توبیخ تشویقمان میکردید. ازینکه صریح و تمیز گفته بودیم اظهار خوشحالی میکردید.. از شجاعت در حرفزدن استقبال میکردید.. گاهی از خود ما نقل قول میکردید.. یاد دادید به ما که زندهباد مخالف من حقیقی یعنی چه..
اسفند هفتاد و هشت بود. به امتحان فیزیک چهار دیر رسیده بودیم. همین بود که به ما وقت اضافه دادید. آمدم دفترتان برای تحویل برگهی امتحان. تلفن زنگ زد. شما تلفن را برداشتید. رنگتان پریده بود. بعد چشمانتان را بستید. و آدرس گرفتید. گوشی را گذاشتید. پرسیدم چه شده؟ گفتید "اخوی را زدند، رفتنی است".. و بغض کردید.. و برگهی امتحان در دست ما خشک شد. با ماشین خودتان راه افتادیم به سمت بیمارستان.. آن صحنه سالها در ذهنمان ماند. سالها یادمان ماند برای آرمان و هدف باید جدی بود. و به خدا توکل کرد..
متهمتان کرده بودند که شما و مدرسهتان نان ِ کارهای سیاسی را میخورید. اما ما و بچههای دیگر مدرسه شاهد بودیم که شما از صفر ِ صفر شروع کردید. با توکل به خدا. خودتان ریاضی میگفتید. گاهی که معلم نداشتیم دینی. گاهی قرآن. تشویقمان میکردید که کلاس ِ سیاسی پنجشنبهها را جدی بگیریم. یک کلاس بیشتر نداشتیم، تمام بچهها را میشناختید. گاهی بهشان مشاورهی خصوصی میدادید. برایتان سرنوشت بچهها مثل آیندهی پسر خودتان مهم بود. همین بود که از همان تک کلاس ِ چهل و سه یا چهار نفری، نیمی از کلاس دانشگاه ِ شریف قبول شدند. و بقیه هم جاهای بسیار خوب دیگر. این زحمت بچهها بود. اما زحمت ِ شما هم بود... و همین تلاشها بود که آن دبیرستان کوچک چهار کلاسه به سرعت شد مدرسهی بزرگی.. و بعد مدارس دیگر آمدند ملحق شدند.. و شد مجموعهی بزرگی مثل سلام ..
..
آخرین جلسهمان سال آخر دبیرستان بود. من و برادر محمد با یکی از معلمها درگیر شده بودیم. گفته بود تا شما ما را اخراج نکنید سر کلاس نمیآید. ما هم گفته بودیم که دیگر سر کلاس نمیرویم. جو بدی علیهمان درست شده بود. انگار همهجا قرار بود زیرآب ما را بزنند. آمدیم دفترتان. برای دعوا آمده بودیم، فکر کردیم که شما حوصلهی شنیدن ِ حرف ِ ما را ندارید. نشستید کنارمان .. بعد به خنده گفتید که "خوب مدرسه را به هم ریختید".. و شاید این گلایهتان بود.. بعد وقت دادید صحبت کنیم.. آخر ماجرا گفتید که تصمیم با خودتان هست.. گفتید که خطا را دوطرفه میبینید.. ما تعجب کرده بودیم.. بعد رو کردید به برادر محمد .. و آن حرفهای خیلی عجیب را زدید.. برایمان آن انصافتان در قضاوت مثال زدنی بود..
.
.
.
.
حاج آقا حجاریان.. از شما بعید بود .. شما اهل رفتن نبودید. اهل مبارزه بودید. چند هفته پیش خواب عجیبی دیدم. از وضعتان و اطرافیانتان شکایت میکردید. نگران شدم. تا صبح دعا کردم. زنگ زدم. خبر دادند که بستری هستید...
.
مراسم تشییع نشد بیاییم. اما برایتان دعا میکنیم. دیشب به قرآن تفألی زدم. آمد إِنَّ لَکَ أَلّا تَجوعَ فیها وَلا تَعرىٰ.. ان شاء الله که همین طور است..