در سفرم
در خیابانهای شهر تنها قدم میزنم.. خیابانهای اطراف همهشان یا به اسم کشیشیست یا به نام ِخوبرویی.. اما هر چه به تپهی قدیمی شهر نزدیک میشوی نام کشیشها زیادتر و بزرگتر میشود.. به قول حمید، اینجا زندهگی جایی روی شانهی کشیشها اتفاق میافتد.. دیروقت است.. رستورانها اکثراً حالا بسته هستند.. به یک رستوران کلاسیک درون شهر میروم.. شیشههای بخار گرفته رستوران و سیاهی در هم رفتهی زوج میانسالی بیشتر به فیلمهای دههی نود فرانسوی میخورد تا به یک شهر واقعی.. پیرمردی میرود پشت بزرگترین میز رستوران.. گیتارش را روی شانهاش میگذارد و میزند.. حواسم جای دیگری است انگار .. مردان میانسالی که میز پشتی نشستهاند شروع میکنند با او خواندن.. صدای زمختشان من را دوباره میآورد به جایی که نشستهام.. به نظر آهنگ شادی است .. اما تأسف و حسرت را میشود در چهرهی مردان میانسال دید.. شاید افسوس دوران جوانیشان را میخورند.. و هر کدام در خیابانی .. در شهری .. دارند دنبال چیزی میروند که سالها آن گوشهی ذهنشان مخفیش کردهاند.. دروغ است که فراموش میشود خیلی چیزها.. من حتم دارم که آدمها صحنههایی دارند که مدام در ذهنشان هست.. گاهی با یادش زندهگی میکنند.. گاهی از آنها فرار میکنند.. هر چه هست مخفی است .. و گرچه بیاثر است در متن زندهگی، حضوری دارد به غایت قوی... طوری که زندهگی تعریف میشود بر مهارت تو در مواجهه و مقابله با این وقایع ذهنی نامحدود .. بگذریم.. مردان میانسال حالا چهرهشان در هم هست.. من هم در افکارم غوطه ورم.. پیرمرد شعر دوم را میخواند.. با احساس وصف نشدنی... انگشتانش روی سیمها میلغزد.. حالا مردان جوان در بهت با سکوت او را نگاه میکنند.. شعر شروع غمگینی دارد ..
J'ai perdu mon frère quand j'étais gamin
Je cherche pour lui depuis lors dans la ville
..
و ادامه میدهد.. حالا اشک چشمان من را هم گرفته است .. انگار که باز به این ذهنیات ناموزون باخته باشم..
..
تا نیمههای شب قدم میزنم.. گاهی استغفار میکنم.. گاهی تندتر راه میروم و با خودم میخوانم "آزمودم عقل دور اندیش را .. بعد ازین دیوانه سازم خویش را.." .. بعد لبخند میزنم.. و دوباره بر میگردم به استغفار .. حال و روز پریشانی دارند این هفتهها..
- ۹۲/۰۳/۰۶
شوالیه ی تاریکی-کریستوفر نولان