در سفرم
بعد از ظهر به ملاقات یکی از بزرگترین شیمیدانهاى دنیا رفتم. پیرمرد وقتی روی مبل افتاده بود انگار تا آخر عمر قصد بلند شدن نداشت. پیری انگار حوصلهی زندهگی را از آدم میگیرد.. با همان سرعتی که زندهگی نفس آدمی را میگیرد.. شیمیدانها شبیه شوالیهها هستند.. بین خودشان القاب خاص دارند.. پیرمرد فاتح لیگاندهای سربی ست. و البته این نسبت غریبی هم دارد با ظاهر او.. سمت راست صورت پیرمرد یک گرفتهگی تیرهرنگ دارد.. طوری که چند نفری که رد میشدند تحمل ایستادن مقابلش را نداشتند.. خود پیرمرد هم این را میداند.. و میفهمد.. همین است که همان اول صحبتش میگوید که آدمها اهل فرار کردنند.. من اهل نگاه کردن.. شده تا حالا بیست ساعت به یک تخته سیاه لعنتی در پیدا کردن یک واکنش شیمیایی نگاه کرده باشم.. بعد میگوید که تمام کودکیاش را تنها بوده.. میگفت علم وسیلهای بوده که خودش را سرگرم کند.. تا غم ندیده شدن را جبران کند.. تا اینکه میرسد به نوجوانی.. بعد آهی میکشد و با لبخند تلخی میگوید: نوجوان که شده بودم دیگر برایم گریز آدمها اهمیت نداشت.. بدتر از آن.. دچار نوعی غرور بودم.. از خیلیها بدم میآمد.. از آدمهای عادی بیدلیل دوری میکردم.. دیگر اصلاً کاملاً محو شده بود برایم که آنها از من میگریزند.. تا که رسیدم به میانسالی.. رفتم دنبال انتقام از زندهگی.. رفتم دنبال اینکه کاری کنم که آدمها بیایند دنبالم.. و سالها نمرین کردم.. تا کاملاً خبره شدم درین کار.. بعد از مدتی دیگر زحمتی نداشت.. همه دنبالم بودند.. بعد نگاهی به من میکند و با غرور میگوید خُب حالا تو از خودت بگو.. پیرمرد تسخیرم میکند.. دلم نمیآید با داستانهای مبتذل وسط حرفش بپرم.. اما فن زندهگی را انگار بلد است..
..
به سمت رودخانه میروم.. کمکم دارد غروب میشود.. شهر در تلاقی رودخانهها تعریف شده است.. همین است که مردمانش هم خاصیت جلگهای دارند.. زندهگی را طوری جدی میگیرند انگار که صد سال است زندهاند.. و صد سال دیگر هم زنده میمانند.. اما ساختمان.. و قلعهی شهر در دلتای رودخانه .. گواه است که در گمراهیشان غوطه ورند..
- ۹۲/۰۳/۰۸