نگفتمت مرو آنجا.. که آشنات منم؟
نگفتمت؟ ..
- ۲۹ دی ۹۲ ، ۱۵:۳۱
حالا چند ساعتی است که حمید رفته است. دیشب مدت زیادی منتظر ماندیم تا مادربزرگ بیدار شود تا از او خداحافظی کند. اما نشد. امروز را تا ظهر از خانه بیرون نرفتم. عصر به دیدار مادربزرگ میروم. چشمهایش ورم کرده. پدر میگوید تمام صبح را بغض کرده و گریسته و بغض کرده و به خواب رفته. که حمید را ندیده ست قبل رفتن. ثانیهها درین نور زرد کمرنگ اتاق تند سپری میشود. مینشینم رو به رویش. اما چیزی نمیگویم. او اما حال درستی ندارد و در حالت نیمه هشیوار است. قرصها.. این قرصهای لعنتی قرار بود که درد را بگیرند اما حالا آن حضور جذاب و آن خندههای گاه و بیگاه را گرفته اند. لبخندی که آمین همهی دعاهای ما بوده سالها. خورشید دارد غروب میکند. کم کم اتاق پر میشود. مادربزرگ نیمه هشیوار است هنوز. چندباری پدر را و فقط او را به اسم پدربزرگ صدا میکند و باز به خواب میرود. بغض چندنفری را میگیرد. ازین میان مهربان مادرم است که نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و به اتاق فرار میکند و گریه میکند. به اتاق میروم تا او را پیدا کنم. مادربزرگ صدای من را میشنود و دوبار اسمم را تکرار میکند. من به سرعت بر میگردم و پیشانیاش را میبوسم. چشم اش را باز میکند و از حمید میپرسد. احساسی به من میگوید که باید برای فرزندانش که مقابلش نشستهاند توضیح بدهم که چرا به اسم ما اینطور حساس است مادربزرگ. اما در زندهگی رازهایی هست که نمیشود به هرکسی گفت. پدر دستش به لیوان ِ آب سیبی خورده است که برای مادربزرگ گرفته. و استکان نیمهخالی را به مادربزرگ میدهد. من حتم دارم که میدانم چرا دست ِ پدر لغزیده. به خودم میگویم فردا بعد از نماز صبح میروم سیب سبز تازه میخرم. و همه چیز باز درست ِ درست میشود.. ازین صندلی ِ چرخدار ِ نزدیک در هیچ لذتی نمیبرم. تصویرهای زیادی از ذهنم رد میشود. همین پارسال را میبینم که لحظهی آخر از اتاق تا ایوان را مادربزرگ میدوید تا برای من سوغات سفر مهیا کند. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء و طاعته غنی.. خداحافظی میکنم و به عکس پدربزرگ روی دیوار نگاهی میاندازم.. دل پریشان بود.. دل خون بود.. دل فرسوده بود..
در سال هجری شمسی ِتنهایی، انقلابیون ِ منطق بر علیه روحانیون ِایمان ِدرونم شورش کردند و پایههای حکومتشان را لرزاندند. روحانیون با ترویج اعتقاد و عشق مرا به پرستش بی چون و چرا می خواندند، در حالیکه انقلابیون ِ طرفدار منطق، سکولاریسم را طرفدار بودند. در سکولاریسم ایمان منفور است و حسابگری عقلی شرط بقا. در این حکومت همه به خادمان کلیسا میخندند و آنانی را ستایش میکنند که تنها برای افشا و تثبیت قدرت، گاهگاهی در جایگاه ِمخصوص کلیسا مینشینند. در این جامعه، گذرانِ اوقات در میکدهی "منگرایی" آزاد است...
م.م
ما هر وقت بخواهیم از خودمان دفاع هم بکنیم باید حجّتی پیش خدای متعال داشته باشیم...
حضرت آیت الله مصباح
گهگاه از درمانم نا امید میشوی
و امید - چون فتیلهای از یاد رفته-
در دلم یاعلی میگوید!
همیشه منتظرت هستم
..
سیدحسن حسینی
از جلسهای میآیم و تا نیمههای شب در خیابان میمانم. احساسی دارم شبیه سالها پیش وقتی دنبال حل یک مسئلهی هندسه بودم و هر چه خیال میکردم که مسئله را بهتر فهمیدهام بلافاصله از جواب دورتر میدیدم خودم را. تهران را بارها و بارها آنطور یافتهام که میشود یک مسیر را در او قدم زد و در عین حال مسافتهایی متفاوت را پیمود. که گاه بینهایت خیالی و انتزاعیاند. گاهی هم سخت واقعی و زجرآور .. و تا حدی کشنده. تهران روزهایی دارد این روزها از بزرگراه و اتوبان پر. خانمهای چادری ِ دویست و شش نشین دارد که عکس زیر آینهشان چگوارا ست. "آدم مذهبیهایی" دارد که فتنه برایشان نه تنها از قتل که از خدا هم جذابتر است. آنها که چونان شوریدهاند بر زندهگی و آنچنان آن را سخت و کند و بیمار دیدهاند که از همه لذت دنیا لعن این و آن میفهمند.. اینها همانهایی هستند که وقت ِ حادثه اما سه ساعت ساکت اند و سی ساعت پشت حادثه. چون همیشه جاهایی اتفاق میافتند که زحمتی نیست جز پز دادن با کهنه حرفهای عتیقه...
به خانه بر میگردم. شب بی هیچ حادثهای دور میشود. بعد از نماز صبح به دفتر بنیاد میروم. میخواهم در تمام جلسه یک کلمه هم نگویم. حسی عجیب با من است که سخت میکوشم که پنهانش کنم. ساعت ده صبح است و تهران به اینجای من رسیده است. خودم را در میان بحثی پیدا میکنم که دغدغهاش این است که چه کس لعن دارد. آقای س. میگوید که من فلانی را لعن نمیکنم اما فلانی را میکنم. چون فلانی نمیفهمد چه میکند و فلانی میفهمد. با خودم فکر میکنم که من از آنها نیستم که ساده نفرین نصیب مسلمانی کنم. این را هم از امام محمد غزالی آموختهام. با این همه برایم سخت پندآموز است که درین میان آنها که میفهمند لعن میشوند... و همین مُهری است بر مظلومیت فهم و اندیشه. به خانه بر میگردم تا ظهر با مهربان مادرم ناهار بخوریم. بوی روغن دستمال نمناک ماشین هنوز آزارم میدهد. مهربان مادرم حدیثی عجیب برایم میگوید که سخت به من اثر میکند. به فکر میروم. بعد از ظهر به دیدار دوستی میروم نه چندان آشنا. به زحمت او را پیدا میکنم. آشفته و پریشان است. میگوید همسرش او را حالا هفت ماهی است که تنها گذاشته. و از خدا "کفایت عمر" میخواهد. دلگیر میشوم. این روزها به هر که میرسم یا عزیزی از دست داده. یا به تازهگی طلاق گرفته. یا میخواهد از زندهگی فرار کند. تهران با مرگ با وسواس خاصی کنار میآمد. شهر پُر شده بود از آنها که داغی با خود حمل میکردند و دل شکستهای داشتند. لبهی تیز آدمها شهر را رسانده بود به اینجای روزگار. آلودهگی معضل تهران بود اما.. کسی ازین لبهی تیز شهر حرفی نمیزد. دارد غروب میشود، انگار که تحریم ها اثر کرده باشد.. برای نماز مغرب به مسجدی در میدان فردوسی میروم. مسجد از متن زندهگی دور مانده بود. به نماز میایستم. دستم هنوز به آب سرد وضوخانه میلرزد. این را از قنوت میفهمم. به رکوع رکعت دوم است که مسجد من را میگیرد. و میبرد جایی دور. یاد بهروزعلی، جوان چشمسبز خوشسیمای افغانی میافتم و آن نیایش شب آخرش در اعتکاف. یاد آن اشکها که بعد از سحر ریخت و آن داستان عجیب که به من و برادر مسعود گفت. و من تا صبح میلرزیدم. یاد پدربزرگ که از بالا رفتن نماز برایم یکبار گفته بود و از همان موقع هر بار که نماز میخواندم به خدا نیازم بیشتر میشد. که مرا ببخشد..
شب با اتوبوس به خانه بر میگردم. نوشتههای روی دیوارها باز مسحورم میکند. گاهی فکر میکنم که اگر تنها ثمر جمهوری اسلامی اینطور لذت بردن از دیوارها و مسجدها و گوشههای امن شهر باشد کافیست. مادربزرگ نیمه خواب است.. در همان حالت نیمه هشیواری نیمه ی چشم ش را باز میکند.. و جواب سلام ام را میدهد.. هنوز از درد قرصها بدنش میلرزد اما نگران سرمای بیرون است و سلامتی من. چیزی به زحمت میگوید.. که مراقب باش .. آشوب میشود در ذهنم باز. که آدم آخر چه طور میشود میان اینهمه درد باز هم درد بقیه برایش مهم باشد.. سهراب راست میگوید که ایران مادرهای خوب دارد.. و غذاهای خوشمزه.. و روشنفکران بد.. و دشتهای دلپذیر.. و همین.
هرچه بروید سراغ اینکه یک قدم بردارید برای اینکه خانهتان بهتر باشد، از معنویتتان به همین مقدار، از ارزشتان به همین مقدار کاسته میشود. ارزش انسان به خانه نیست، به باغ نیست، به اتومبیل نیست. اگر ارزش انسان به اینها بود، انبیا باید همین کار را بکنند. انبیا سیرهشان را دیدید چه جور بوده. ارزش انسان به این نیست که انسان یک هیاهو داشته باشد، یک اتومبیل کذا داشته باشد، یک رفت و آمد زیاد داشته باشد..
شما خیال میکنید که اگر ده تا اتاق هم باشد کافی برای شما هست؟ خیر، اگر همه این دنیا را به یک کسی بدهند، کافی نیست، میگوید: باید برویم جای دیگر. این فطرت انسان است، فطرت خداخواهی است.
صحیفهی نور....جلد ۱۹....صفحه ۲۵۲