از مضحکهی دشمن تا سرزنش دوست ..
از جلسهای میآیم و تا نیمههای شب در خیابان میمانم. احساسی دارم شبیه سالها پیش وقتی دنبال حل یک مسئلهی هندسه بودم و هر چه خیال میکردم که مسئله را بهتر فهمیدهام بلافاصله از جواب دورتر میدیدم خودم را. تهران را بارها و بارها آنطور یافتهام که میشود یک مسیر را در او قدم زد و در عین حال مسافتهایی متفاوت را پیمود. که گاه بینهایت خیالی و انتزاعیاند. گاهی هم سخت واقعی و زجرآور .. و تا حدی کشنده. تهران روزهایی دارد این روزها از بزرگراه و اتوبان پر. خانمهای چادری ِ دویست و شش نشین دارد که عکس زیر آینهشان چگوارا ست. "آدم مذهبیهایی" دارد که فتنه برایشان نه تنها از قتل که از خدا هم جذابتر است. آنها که چونان شوریدهاند بر زندهگی و آنچنان آن را سخت و کند و بیمار دیدهاند که از همه لذت دنیا لعن این و آن میفهمند.. اینها همانهایی هستند که وقت ِ حادثه اما سه ساعت ساکت اند و سی ساعت پشت حادثه. چون همیشه جاهایی اتفاق میافتند که زحمتی نیست جز پز دادن با کهنه حرفهای عتیقه...
به خانه بر میگردم. شب بی هیچ حادثهای دور میشود. بعد از نماز صبح به دفتر بنیاد میروم. میخواهم در تمام جلسه یک کلمه هم نگویم. حسی عجیب با من است که سخت میکوشم که پنهانش کنم. ساعت ده صبح است و تهران به اینجای من رسیده است. خودم را در میان بحثی پیدا میکنم که دغدغهاش این است که چه کس لعن دارد. آقای س. میگوید که من فلانی را لعن نمیکنم اما فلانی را میکنم. چون فلانی نمیفهمد چه میکند و فلانی میفهمد. با خودم فکر میکنم که من از آنها نیستم که ساده نفرین نصیب مسلمانی کنم. این را هم از امام محمد غزالی آموختهام. با این همه برایم سخت پندآموز است که درین میان آنها که میفهمند لعن میشوند... و همین مُهری است بر مظلومیت فهم و اندیشه. به خانه بر میگردم تا ظهر با مهربان مادرم ناهار بخوریم. بوی روغن دستمال نمناک ماشین هنوز آزارم میدهد. مهربان مادرم حدیثی عجیب برایم میگوید که سخت به من اثر میکند. به فکر میروم. بعد از ظهر به دیدار دوستی میروم نه چندان آشنا. به زحمت او را پیدا میکنم. آشفته و پریشان است. میگوید همسرش او را حالا هفت ماهی است که تنها گذاشته. و از خدا "کفایت عمر" میخواهد. دلگیر میشوم. این روزها به هر که میرسم یا عزیزی از دست داده. یا به تازهگی طلاق گرفته. یا میخواهد از زندهگی فرار کند. تهران با مرگ با وسواس خاصی کنار میآمد. شهر پُر شده بود از آنها که داغی با خود حمل میکردند و دل شکستهای داشتند. لبهی تیز آدمها شهر را رسانده بود به اینجای روزگار. آلودهگی معضل تهران بود اما.. کسی ازین لبهی تیز شهر حرفی نمیزد. دارد غروب میشود، انگار که تحریم ها اثر کرده باشد.. برای نماز مغرب به مسجدی در میدان فردوسی میروم. مسجد از متن زندهگی دور مانده بود. به نماز میایستم. دستم هنوز به آب سرد وضوخانه میلرزد. این را از قنوت میفهمم. به رکوع رکعت دوم است که مسجد من را میگیرد. و میبرد جایی دور. یاد بهروزعلی، جوان چشمسبز خوشسیمای افغانی میافتم و آن نیایش شب آخرش در اعتکاف. یاد آن اشکها که بعد از سحر ریخت و آن داستان عجیب که به من و برادر مسعود گفت. و من تا صبح میلرزیدم. یاد پدربزرگ که از بالا رفتن نماز برایم یکبار گفته بود و از همان موقع هر بار که نماز میخواندم به خدا نیازم بیشتر میشد. که مرا ببخشد..
شب با اتوبوس به خانه بر میگردم. نوشتههای روی دیوارها باز مسحورم میکند. گاهی فکر میکنم که اگر تنها ثمر جمهوری اسلامی اینطور لذت بردن از دیوارها و مسجدها و گوشههای امن شهر باشد کافیست. مادربزرگ نیمه خواب است.. در همان حالت نیمه هشیواری نیمه ی چشم ش را باز میکند.. و جواب سلام ام را میدهد.. هنوز از درد قرصها بدنش میلرزد اما نگران سرمای بیرون است و سلامتی من. چیزی به زحمت میگوید.. که مراقب باش .. آشوب میشود در ذهنم باز. که آدم آخر چه طور میشود میان اینهمه درد باز هم درد بقیه برایش مهم باشد.. سهراب راست میگوید که ایران مادرهای خوب دارد.. و غذاهای خوشمزه.. و روشنفکران بد.. و دشتهای دلپذیر.. و همین.
- ۹۲/۱۰/۲۱
حافظه تصویری ام یادم انداخت اینجا چقدر شبیه وبلاگ دانشجویی بود که سالها قبل! قرار بود خبری از کتاب " دموکراسی با طعم باتوم انگلیسی" اشلی انگلس بیاورد! و بعد کتاب و وبلاگ و خودش دود شدند و رفتند به هوا... به قول وبلاگ دوئل :داد مان که به آسمان نرسید شاید دود مان به آسمان برسد.. مشکل مادر بزرگتان چی هست؟ بروشور دارو هایشان رو با دقت بخوانید که خدای نکرده دچار عوارض دارو یی نشده باشند. عوارض جانبی دارو ها یا همان ساید ایفکت! چیزی ست که همیشه مغفول می ماند.ضمنا گویا اخوی دکتر بیضایی (وبلاگ اسکالپل) در سوریه به شهادت رسیده اند..