سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

پیش بینی کردن در دنیای سیاست یعنی چیزی را بگویی که نه تنها کسی قبل از تو نگفته بلکه از نظر عده ای یک امر غیر قابل وقوع باشد. این را دوست آمریکایی ام برای ام فرستاده.. و البته خبر از روی خروجی ها سریع رفت بیرون.. و زیرش نوشته بود که انگار دنیا دارد جای جدیدی می شود. .. 

یادم هست بار اول آقای احمدی نژاد بود که چنین چیزی را پیش بینی کرد.. در سفرش به آمریکا.. و این شد تیتر بعضی روزنامه های خارجی.. فقط برای اینکه به ش بخندند.. ولی انگار دنیا دارد به سمت فضاهای جدیدی می رود...

والعاقبه للمتقین.


  • ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۰۸
  • وی بی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۳:۱۸
  • وی بی
کلیساها را که می دیدم که یکی بزرگتر از دیگری بود یاد حرف های برتراند راسل می افتادم که می گفت: من هیچ صلیبی را نمی شناسم که تاب تحمل وزن ِ پاپ ها را داشته باشد.. تنها پاپ لاغر مسیح بود ... 

.

.

  • ۲ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۲۱
  • وی بی
خداوند در قرآن کریم در سوره ی مبارکه انعام آیه ی ۶۸ می فرماید که: 

وَإِذا رَأَیتَ الَّذینَ یَخوضونَ فى ءایٰتِنا فَأَعرِض عَنهُم حَتّىٰ یَخوضوا فى حَدیثٍ غَیرِهِ ۚ

 وَإِمّا یُنسِیَنَّکَ الشَّیطٰنُ فَلا تَقعُد بَعدَ الذِّکرىٰ مَعَ القَومِ الظّٰلِمینَ

هرگاه کسانی را دیدی که آیات ما را استهزا می کنند، از آنها روی بگردان تا به سخن دیگری بپردازند! و اگر شیطان از یاد تو ببرد، هرگز پس از یادآمدن با این جمعیّت ستمگر همنشین نشو!

.

.

.

  • ۱ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۳۹
  • وی بی
شرمنده ایم آقا جان.. وقتی آن حرامزاده ها به شما اهانت کردند ما فقط کمی عصبانی شدیم.. اما زود خاموش شدیم.. شاید ترسیدیم ..  عده ای مان گفتیم که بیش از حد بین مان شکاف هست و حالا عمیق ترش نکنیم.. این شد که گذشتیم.. یاری نکردیم آن عده ی ای را که دلبسته ی راستین شما بوند .. و دل شان خون بود.. حق شما را فروگذاشتیم.. تا بلکه بین خودمان صلح کرده باشیم.. شدیم آدم های اهل مسامحه.. شدیم شیعه ی عهد معاویه.. .شدیم شبیه همان پیروانی که اهانت متوکل به شما را دیدند اما در مجلس بزم خلافت فالوده خوردند.. 

خاک بر سر ما که اسم مان را گذاشتیم مسلمان انقلابی... ما اشتباه کردیم آقا.. همین شد که آن ها وقاحت را از حد گذراندند.. و این طور به شما توهین کردند.. 

آقا ما شرمنده ی فرزند بزرگوارتان هستیم. ...  ما شیعیان خوبی نبودیم آقا جان..

..


  • ۱ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۳:۴۹
  • وی بی
در مورد این عکس خواهم نوشت به زودی...


  • ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۳:۰۸
  • وی بی
در میان کوه ها بالا می رفتیم. هوا آفتابی بود. تمام راه را تا بالا به بالا و پایین زنده گی فکر می کردم. سکوت کوهستان گاهی به آدم یادآوری می کند که چه مسئولیت بزرگی ست این زنده گی ... و گاهی ما آدم ها چه قدر کم می آوریم.. تا آن بالا.. هم اضطراب به سراغ ام آمد.. هم تاسف خوردم به روزهایی که گذشت.. هم آتشی درون ام شعله می کشید.. به بالای کوه که رسیدم یک ابر بزرگ پاره آمد بالای سرم.. و شروع کرد باریدن.. .. انگار داشت این آتش خاموش می شد.. اما هر چه بالاتر می روی ابرها سریعتر حرکت می کنند... ابرها از من دور می شدند.. و چند دقیقه بعد باز آفتاب شد.. چند نفری که آن بالای قله بودند خوش حال بودند .. اما من آمدم کنار قله.. و در ذهنم می خواندم: تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی... 

.

.

ابرها بر نگشتند.. هوا آفتاب بود. زنده گی طوری پیش می رفت که می شد گفت تمرّ کمرّ السحاب. تو هم با ما نبودی. یا اله العاصین. 



  • ۱ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۳:۱۷
  • وی بی
بنویس اینجا که روزهایی بود که شهر ما خانه ی ما نبود. 

.

.

پارسال همین موقع بود.. قرار بود احسان تز دکترای اش را دفاع کند.. گفتم چه کار می کنی بعد از دفاع.. گفت بر می گردم شهرمان شیراز.. میرم توی دشت.. آس مون رو نگاه می کنم .. شاید خواستم که داد هم بزنم.. درین شهر نمی شود داد زد... خنده مان گرفت.. 

ولی راست می گفت.. غربت آدم را ساکت می کند. خاصیت جنون و غصه را با هم دارد. 

.

.


  • ۲ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۲:۴۴
  • وی بی
حضرت علامه حسن زاده -روحی له الفداء- می فرمودند:

مردی به اویس قرنی گفت: مرا اندرزی کن.. آن جناب گفت: فر الی الله.. 

این کلام را از کتاب الله اقتباس کرد که نوح نبی - علیه السلام- به مردم فرمود: ففروا الی الله.

  • ۳ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۳۷
  • وی بی
بیست و پنج سالم که بود با استادم در یکی از خیابان های شهر قدم می زدم. قرار بود شام بخوریم. اتفاقی. روز تولدم بود.. وقتی فهمید گفت بیست و پنچ سالگی مثل قله ی زنده گی ست. ازون به بعد همه چیز شتاب می گیرد اما در جهت معکوس. حتی عمر هم زودتر می گذرد.. 

زیاد به حرف اش توجهی نکردم. یعنی گفتم یک آدم سی و هفت ساله که تمام زنده گی را در آزمایشگاه گذرانده چه می داند از زنده گی.. چه می داند آن سال های نمادین بدنام دانش گاه بر ما چه روزهایی که نرفت. 

.

.

.

اما حالا نزدیک چهار سال از آن ماجرا می گذرد.. و اصلا یادم نیست آن آدم بیست و پنج ساله کجاست.... اصلا یادم نیست آن همه نقشه برای زنده گی کجاست و چه بر سر آن کاغذهای پاره آمد. چه بر سر آدم هایی آمد که زود آمدند و رفتند ... لابد استادم هم یادش نیست این ها را وقتی به من گفت که چهل سال ش نبود. .. 

آره دنیا.. مولای مان راست می گوید... یکی غیر از ما را پیدا کن .. ما این بازی را تمام کرده ایم.. خدا کند که نباخته باشیم اما.. یا اله العاصین. 

  • ۵ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۰۴
  • وی بی