هیهات یا دنیا .. غری غیری
شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۰۴ ق.ظ
بیست و پنج سالم که بود با استادم در یکی از خیابان های شهر قدم می زدم. قرار بود شام بخوریم. اتفاقی. روز تولدم بود.. وقتی فهمید گفت بیست و پنچ سالگی مثل قله ی زنده گی ست. ازون به بعد همه چیز شتاب می گیرد اما در جهت معکوس. حتی عمر هم زودتر می گذرد..
زیاد به حرف اش توجهی نکردم. یعنی گفتم یک آدم سی و هفت ساله که تمام زنده گی را در آزمایشگاه گذرانده چه می داند از زنده گی.. چه می داند آن سال های نمادین بدنام دانش گاه بر ما چه روزهایی که نرفت.
.
.
.
اما حالا نزدیک چهار سال از آن ماجرا می گذرد.. و اصلا یادم نیست آن آدم بیست و پنج ساله کجاست.... اصلا یادم نیست آن همه نقشه برای زنده گی کجاست و چه بر سر آن کاغذهای پاره آمد. چه بر سر آدم هایی آمد که زود آمدند و رفتند ... لابد استادم هم یادش نیست این ها را وقتی به من گفت که چهل سال ش نبود. ..
آره دنیا.. مولای مان راست می گوید... یکی غیر از ما را پیدا کن .. ما این بازی را تمام کرده ایم.. خدا کند که نباخته باشیم اما.. یا اله العاصین.
- ۹۱/۰۲/۰۹