سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۳:۱۷ ق.ظ
در میان کوه ها بالا می رفتیم. هوا آفتابی بود. تمام راه را تا بالا به بالا و پایین زنده گی فکر می کردم. سکوت کوهستان گاهی به آدم یادآوری می کند که چه مسئولیت بزرگی ست این زنده گی ... و گاهی ما آدم ها چه قدر کم می آوریم.. تا آن بالا.. هم اضطراب به سراغ ام آمد.. هم تاسف خوردم به روزهایی که گذشت.. هم آتشی درون ام شعله می کشید.. به بالای کوه که رسیدم یک ابر بزرگ پاره آمد بالای سرم.. و شروع کرد باریدن.. .. انگار داشت این آتش خاموش می شد.. اما هر چه بالاتر می روی ابرها سریعتر حرکت می کنند... ابرها از من دور می شدند.. و چند دقیقه بعد باز آفتاب شد.. چند نفری که آن بالای قله بودند خوش حال بودند .. اما من آمدم کنار قله.. و در ذهنم می خواندم: تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی... 

.

.

ابرها بر نگشتند.. هوا آفتاب بود. زنده گی طوری پیش می رفت که می شد گفت تمرّ کمرّ السحاب. تو هم با ما نبودی. یا اله العاصین. 



  • ۹۱/۰۲/۱۷
  • وی بی

نظرات  (۱)

رب زدنی علماَ و الحقنی بالصالحین ..... و الشهدا و الخمینی