از گوشهی بامی که پریدیم .. پریدیم ...
.
- ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۰۷
از گوشهی بامی که پریدیم .. پریدیم ...
.
خانه که رسیدیم... همه چشمشان به هندوانههای بزرگی بود که زیر بغل پدربزرگ بود... من داشتم همچنان به جلد کتاب نگاه میکردم.. خیلی دوستش داشتم! .. تا شب .. نزدیک پنجاه صفحه از کتاب را خوانده بودم.. یادم هست اسمها را هم اول کتاب نوشتم.. که یادم باشد.. به اسمهای خارجی عادت نداشتم.. و البته چیزهای زیادی بود که نمیفهمیدم.. و یا مثلا وقتی اسمرالدا از فوبیوس با آن همه بی تفاوتی نمی گذشت.. برای ام عجیب بود.. مع الوصف بیست روز نشده بود که تمام پانصد و چند صفحه کتاب را خوانده بودم.. دور از چشم اطرافیان..
از آن روز به بعد نتردام شده بود قسمتی پررنگی از تمام ماجراهای من. با بچه های فامیل. با بچههای مدرسه. از آن صحبت میکردم.. از "چه هست.. و چرا؟" های اطرافیان نمیترسیدم. من راههایی را بلد بودم که به جاهای ناشناخته میرفت.. بیآنکه بدانم دقیقا کجای این دنیا ایستاده ام و چه کسی را انتخاب کردهام. شیرینی ِ اسم و رنگ کتاب من را به سمت شادمانیهایی برده بود که در هم سن و سال هایمان خریداری نداشت... اما من توجهی نداشتم.. انگار در نزدیکیهای نتردام.. در کوچههای تو در توی پاریس.. برای خودم یک فضای خصوصی داشتم.. که کسی به آن دسترسی نداشت.. دور از همه و همهمه.. خانهای ساخته بودم برای خودم.. و ازین که نشانی اش را کسی نمی داند.. و کسی نمیخواهد بداند هم .. احساس شادمانی و آرامش عجیبی میکردم..
ماهها گذشت.. و این بی اعتنایی اطرافیان .. و بدتر از آن فهمیده نشدن.. این اعتیاد جماعت برای همسان کردن.. برای خودی کردن.. کمکم کار خودش را کرد.. کشاندم به ورطه ی تردید.. خودم را در شهری که زندهگی می کردم گم کرده بودم.. و راستش این بود که اعتمادی هم به نتردام ِ افسانهای نداشتم.. و مقابل تیغ روزمرهگی ها، آرامش ِ آن سکوت را با اضطراب اشتباه گرفتم.. شاید عادی هم بود.. کودکان مساعدترین موجودات برای سوء تفاهم هستند.. همین بود که سعی می کردم خودم را در معرض سوال هایی قرار دهم که پیش از این ها سخت برای ام ملال آور بودند.. شاید میخواستم از لا به لای حرف اطرافیان نشانهی شهری را پیدا کنم که پیشتر ازین فتحاش کرده بودم .. اما نمیشد.. نتردام برای همیشه گم شده بود.. و آن اشتیاق مرموز کهنه شده بود.. چیزی شبیه همان حالت سرگشتگی .. که کواسیمودو... بعد از اعدام اسمرالدا.. دچارش میشود..
..
سال ها بعد... وقتی معلم نگارش دبیرستان پرسیده بود که چندنفر فلان کتاب را خوانده اند دیگر من تنها آدم ِ آن فضاهای مرموز نبودم.. آن گوشه ی دنج و خلوت ام .. دست خورده بود.. با بیرحمی ِ تمام.. اما دیگر چندان برای ام اهمیتی نداشت.. همین بود که وقتی آن دو سه نفر دیگر از بهترین قسمت های کتاب می گفتند من چیز خاصی برای گفتن نداشتم.. احساس کهنه گی .. و رخوت می کردم.. احساس می کردم که من هم در آن تعفن روزمره گی گیر کرده ام..
.
.
.
باری حالا که نگاه می کنم روزهایی که بر من گذشت از زنده گی شباهت عجیبی داشت با تکرار داستان ِ یک داستان... زندهگی، آن گوشه ی خلوت اش را از من ربوده بود.. و من در آدم های شهر، نشانی ِ محبت قدیمی را می گرفتم.. نشانی ِشهرهای گم شده را.. نشانی ِ ناقوس های پنهانی.. بی آنکه خبر داشته باشم قرار است این شهر ویران را .. سال های نزدیک.. تحویل مان دهند.. بی خاطره .. و افسوس میخوردم .. که کاش به جای آن همه انتظار و اضطراب.. به شیرینی ِ شادیهای عاریه دلخوش کرده بودم.. ..
درین خیال به سر شد زمان عمر و هنوز.. بلای ِ زلف ِ سیاهت به سر نمیآید..
ای مایهی قرار ِ دل ِ بیقرار ِ ما ..
و از شادمانی های عاریه گذشته ام
تا به نگاههای نگران تو دلبسته باشم ..
و از میدان ِ مین ِ روزمره گی ها به اشتیاق حضور تو همه ی این راه های غربت را رفته باشم..
و از همه ی تنهایی ها با تو بودن را خواسته باشم..
و از همه ی دوستی های نزدیک گسسته باشم
و به نزدیک دوستی تو رسیده باشم .. و عادی فیک الاقربین
..
.
.
می ترسم از آن روز که تو نباشی.. و من گرفتار سایه های سرشکسته باشم.
(از مقالات شمس)
نه شما یادتون نمیاد... ای خوش به حال شما که یادتون نمیآد ...
- از روی دست مسعود کیمیایی