سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

روز پانزدهم بهار هیچ وقت روز خوبی نبود. یعنی از همه ی روزهای بهار نحس تر بود. وقتی بود که بهار صاف می خورد وسط فرودین. و نصف می شد به دو نیمه. و یک نیمه می رفت دنبال کار خودش. می رفت شهر خودش. می رفت پی عشق خودش. یک نیمه می نشست دنبال تکالیف نوروزی و پیک های شادی! و سعی می کرد که به زور شب نشینی جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کند.


هنوز هم که هنوز است بی آنکه دیگر کسی حواس اش باشد که پیکی بفرستد روز پانزدهم که می شود کسی می رود دنبال کارش. کسی تو را جوری ترک می کند که همه ی جاهای خالی فقط با او پر می شوند. هنوز پانزدهم که می شود کسی زنگ می زند و از آن طرف خط گریه می کند. هنوز شب که می شود دراز می ماند و سیاهی می ماند به روزهایی که گم بودند در خودشان.

نه شاید روز پانزدهم نحس نبود. همه چیز از همه چیز بدتر بود. شب از غروب بدتر بود. غروب از روز بدتر. همه از همه بدتر بودند. همه از همه نحس تر بودند. چه بود آن شعر.. می گفت:

من به عشق منتظر بودن .. همه صبر و قرارم رفت.. عشق ام مرد.. بهارم رفت

بهارم رفت.

.

.

راست می گفت لعنتی. همین.

  • ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۰۸:۳۴
  • وی بی
می خواستم بگم به ش که من از این شهر چیزهای زیادی دیده ام. دیده ام نئوکان های میهنی قداره کش را که جلوی سفارت آمریکا پرچم کشورشان را به آتش کشیده اند. من دیده ام کارگزارانی که سازنده گی شان در خارج از کشور ده برابر داخل کشور بود. دیده ام کارگزارانی که کارشان گزارش است و نسخه ی انقباض آزادی واقعی می پیچند. دیده ام که در همان مسجدی که به نفس حق حاج آقا ساختندش، آمدند کمک کردند. هیئت مدیره شدند. بعد در وب سایت خود مسجد علیه حاج آقا بیانیه دادند. از قول آقای سیستانی. به دروغ. الآن هم که دارند به در و دی وار می زنند که در نبود ایشان حق رای شان را بدزدند از جایی که خود حاج آقا ساخت. 

.

.

می خواستم این ها را بگویم. بگویم که رفیق.. اینجا نئوکان و مذهبی افراطی وابسته و آزادی خواه لاابالی و سیاستمدار عرق خور فراری طوری به ارکان هم گره خورده اند که همه شبیه هم شده اند. به این ها به چشم دشمن باید نگریست. اما نگفتم این ها را .. سکوت کردم. 

اما برای ام گفت... که وقتی آمدم اینجا کمی ناراحت بودم.. می خواستم برم حوزه.. درس فقه بخوانم. اما خدا نخواست.. اینجا که آمدم بچه های مذهبی را دیدم شاید کمی غربت را فراموش کردم.. اما بعضی از همین ها برای مان شایعه درآورند.. گفتند فلانی اطلاعاتی ست. به خانم ام گفته بودند. آمده بود خانه.. گریه.. که به ش همچین چیزی گفتند. دلم گرفت. شکر خدا کردم. همین دیگر عزیز جان.. دیگر نرفتم جمع شان. 

دلم کمی گرفت. نتوانستم سکوت کنم این بار. گفتم برادر. من اگر جمهوری اسلامی را قبول دارم از اول تا آخرش را قبول دارم. به من بگویند برو مسئول زندان اوین شو هم می روم.. وظیفه، وظیفه است.. اطلاعاتی بودن شغل سربازی امام زمان است.. اگر به من بدهند با افتخار می پذیرم.. لبخند زد. در دلم صلوات فرستادم. 



  • ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۰۴:۱۵
  • وی بی
وَمَن یوقَ شُحَّ نَفسِهِ فَأُولٰئِکَ هُمُ المُفلِحونَ.. حشر آیه ی 9


...

برای کسی که سال ها پیش برای ام نوشته بود که دلش چیزی را "خیلی می خواهد" نوشتم که رفیق! اشکال ندارد که چیزی را بخواهی... اگر حلال باشد.. اما همین که چیزی را "خیلی" بخواهی این نشان می دهد که علاوه بر تلاش به نتیجه هم دل بسته ای.. و این از آن نقشه های شیطان است که از قسمت حلال آرزوها و امیدها آن قسمت باطل و ناپسندش را بر تو غلبه می دهد. خلاصه که باید تسلیم به قضای الهی و شاکر از عطای او بود. مابقی همه چیز اباطیل است.

.

.

خدایا تو شاهد باش که بارها تا دم ِ این که به چیزی دل بسته گی پیدا کنم رفتم.. اما یا با ناامیدی و یا با پشیمانی بسیار برگشتم. خدایا تو شاهد باش که اگر من این ها را فهمیدم به خاطر این بود که اعتماد نکردم... و باید می دیدم.. خدایا ببخش اگر ایمان ما اینقدر دست و پا شکسته است و به هر دیواری می خورد. خدایا.. تو شاهد باش اما که از رحمت ات نا امید نشدیم... و گاهی اگر به زحمت افتادیم تو را همیشه در خاطر داشتیم. با گریه. یا اله العاصین


  • ۴ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۱۳
  • وی بی
از کافی شاپی در یک شهر بندری.. از ابتذال خفته ی یک شهر که همه روزش نحس است. دل شکسته این را برای چشمان شما می نویسم.. که بهار ما بودید... 

شهید من .. 

بر دوش چشم های تو حتی هنوز هم

مجروح از خطوط مقدم می آورند 

.

.


اللهم الحقنی بالشهداء و الصدیقین و الخمینی. 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۱ ، ۰۸:۴۸
  • وی بی
و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون

.

.

.

ممنون از دوستانی که دعا کردند. از نتیجه ی مباحثه و دادگاه می نویسم اینجا به زودی. هنوز اواسط ماجراست...

اما همین قدر که این بود آزادی بیان!؟

  • ۱ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۱ ، ۰۶:۰۶
  • وی بی
راس المعرفه حفظ حالک التی لا تقسمک.

اساس معرفت، استقامت روح است بر حفظ حال خویش. که آشفته و پریشان نشود .

.

.

.

فردا قرار است در یک مباحثه ای که بیشتر میدان مبارزه است شرکت کنم. فرق اش این است که من تنها خواهم بود و امیدم به خدای متعال و چند نفر دیگر همه با هم خواهند بود و امیدشان به قدرتی که دست شان هست..

.

..

دعا کنین. ممنون.

  • ۰۹ فروردين ۹۱ ، ۰۷:۳۳
  • وی بی
ما باید سعی کنیم پدیده ها را و آدم ها را صفر و یک نبینیم. ما زیاد کلا اشتباه می کنیم در این موارد. یا فقط می توانیم از کسی بد بگوییم یا فقط مدح اش کنیم. یعنی ندیدم که مثلا کسی در حین فحاشی به کسی بگوید ولی مثلا آدم پاک دستی است. یا آدم راست گویی ست. همین است که قضاوت مان در مورد افراد و آینده به دفترچه ی خاطرات تبدیل می شود. یک روز مساعد است. یک روز نیست. گاهی زیادی عاشقانه است. و گاهی خراب و .. این طوری نمی شود که به امور مملکتی نگاه کرد.

.

.

من هیچ وقت احمدی نژادی نبودم. یعنی آن موقعی هم که یک عده با سلام و صلوات به ایشان رای دادند من با سلام و صلوات به کس دیگری رای دادم. و به همین دلیل هیچ وقت نمی شود که از احمدی نژاد توبه کنم. چون هیچ وقت به او قسم نخورده ام. ..

این هایی که می آیند مقاله می نویسند که من توبه کرده ام یا می کنم از احمدی نژاد. یا فلان. این ها احتمالا آدم های خوبی هستند. اما حرف بی خاصیت می زنند.


احمدی نژاد نمره اش بیست نیست. حتی نمره ی دولت دهم به مراتب کمتر از دولت نهم هست. اما دولت احمدی نژاد با اختلاف بهترین دولت جمهوری اسلامی تا به حال بوده ست. خود آقای رئیس جمهور از لحاظ پاک دستی و مواضع اصولی تقریبا در ذهن بیشتر مردم بی خطاست و این موهبت بسیار بزرگی ست. و نباید این را فراموش کرد.

  • ۱ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۳۵
  • وی بی
فاصله ‏‌ى بین مرگ و زندگى، فاصله ‏ى بسیار کوتاهى است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگى هستیم و غافلیم از حرکتى که همه به سمت لقاء اللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مى‏ کنند؛ هر کسى یک طور؛ بعضى‏ ها واقعاً روسفید خدا را ملاقات مى ‏کنند، که احمد کاظمى و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند.

ما باید سعى‏ مان این باشد که روسفید خدا را ملاقات کنیم؛ چون از حالا تا یک لحظه‏ ى دیگر، اصلاً نمى‏ دانیم که ما از این مرز عبور خواهیم کرد یا نه؛ احتمال دارد همین یک ساعت دیگر یا یک روز دیگر نوبتِ به ما برسد که از این مرز عبور کنیم. از خدا بخواهیم که مرگ ما مرگى باشد که خود آن مرگ هم ان ‏شاء اللَّه مایه ‏ى روسفیدى ما باشد.


.

.


  • ۰۷ فروردين ۹۱ ، ۰۶:۰۸
  • وی بی
نشسته بودم کنار میز کارم در یک شب آخر هفته... دنبال عکسی می گشتم برای کسی.. عکسی از مهربان مادرم با برادران عزیزتر از جانم دیدم -سلمهم الله تعالی ان شاء الله- .. بی اختیار بغض ام گرفت. 

.

.

این عکس را یادم می آمد.. شش سال مان بود.. من و حمید دستان مادر را گرفته بودیم.. محمدصدرا با اضطراب و از پشت ما دوربین را نگاه می کرد.. یک شادی حقیقی عمیقی در کل صحنه بود.. خواستم باز چیزی بنویسم اینجا.. که چه بر ما گذشت.. اما باز دلم نیامد.. خجالت کشیدم.. که بیایم این ها را باز اینجا بنویسم.. پر کنم اینجا را از حدیث نفس.. یعنی باز کسی آمد گفت غم را هم باید برای خدا خورد..

..

.

.

السلام علیک یا ابا عبدالله.. مولای ما.. شما مادرت فاطمه- علیها سلام- بود.. برادرت عباس -روحی له الفداء-.. بمیرم برات آقا... چه مظلومیتی داشتی شما ... چه صبری داشتی.. 

السلام علیک یا مولای.. سلام العارف بحرمتک

السلام علیک یا مولای.. سلام المتقرب الی الله بمحبتک...

.

.

بمیرم برات آقا...

  • ۰۶ فروردين ۹۱ ، ۱۱:۰۹
  • وی بی
ای حضرت عشق! یاری ام کن...

زردم ز خزان.. بهاری ام کن

ای حضرت عشق! دست گیرم!

من حرّ تو ام!.. مخواه اسیرم...

ای وای اگر که حر نباشم

خالی ز خود از تو پر نباشم..

.

..


  • ۰۶ فروردين ۹۱ ، ۰۹:۱۷
  • وی بی