می خواستم بگم به ش که من از این شهر چیزهای زیادی دیده ام. دیده ام نئوکان های میهنی قداره کش را که جلوی سفارت آمریکا پرچم کشورشان را به آتش کشیده اند. من دیده ام کارگزارانی که سازنده گی شان در خارج از کشور ده برابر داخل کشور بود. دیده ام کارگزارانی که کارشان گزارش است و نسخه ی انقباض آزادی واقعی می پیچند. دیده ام که در همان مسجدی که به نفس حق حاج آقا ساختندش، آمدند کمک کردند. هیئت مدیره شدند. بعد در وب سایت خود مسجد علیه حاج آقا بیانیه دادند. از قول آقای سیستانی. به دروغ. الآن هم که دارند به در و دی وار می زنند که در نبود ایشان حق رای شان را بدزدند از جایی که خود حاج آقا ساخت.
.
.
می خواستم این ها را بگویم. بگویم که رفیق.. اینجا نئوکان و مذهبی افراطی وابسته و آزادی خواه لاابالی و سیاستمدار عرق خور فراری طوری به ارکان هم گره خورده اند که همه شبیه هم شده اند. به این ها به چشم دشمن باید نگریست. اما نگفتم این ها را .. سکوت کردم.
اما برای ام گفت... که وقتی آمدم اینجا کمی ناراحت بودم.. می خواستم برم حوزه.. درس فقه بخوانم. اما خدا نخواست.. اینجا که آمدم بچه های مذهبی را دیدم شاید کمی غربت را فراموش کردم.. اما بعضی از همین ها برای مان شایعه درآورند.. گفتند فلانی اطلاعاتی ست. به خانم ام گفته بودند. آمده بود خانه.. گریه.. که به ش همچین چیزی گفتند. دلم گرفت. شکر خدا کردم. همین دیگر عزیز جان.. دیگر نرفتم جمع شان.
دلم کمی گرفت. نتوانستم سکوت کنم این بار. گفتم برادر. من اگر جمهوری اسلامی را قبول دارم از اول تا آخرش را قبول دارم. به من بگویند برو مسئول زندان اوین شو هم می روم.. وظیفه، وظیفه است.. اطلاعاتی بودن شغل سربازی امام زمان است.. اگر به من بدهند با افتخار می پذیرم.. لبخند زد. در دلم صلوات فرستادم.