به نظرم امسال اولین سالی بود که مولای ما در پیام سال نو دعای فرج خواندند و این برای من یک دل خوشی بزرگ است ..
- ۲ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۰۶
به نظرم امسال اولین سالی بود که مولای ما در پیام سال نو دعای فرج خواندند و این برای من یک دل خوشی بزرگ است ..
اللّهمّ کن لولیّک الحجّة بن الحسن صلواتک علیه و على ءابائه فى هذه السّاعة و
فى کلّ ساعة ولیّا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتّى تسکنه
ارضک طوعا و تمتّعه فیها طویلا.
سلام آقا. این را دل شکسته در شب آخر سال نو می نویسم. ازین فاصله. ام شب دلم در حرم شماست. دور ضریح شما می گردد.. دلم اشتیاق دارد که در حضور شما به استقبال بهار برود.. بهار واقعی عج الله تعالی نواده ی شماست..
آقا.. شما برای ما دعا کنید. ما شما را به پدرتان.. به پدر بزرگورتان قسم می دهیم.. که از دل ما شفاعت کند پیش شما..
.
.
آقا.. قلب های ما را به راه اسلام هدایت کنید. عزیز فاطمه را هم که این روزها میهمان شماست ان شاء الله محافظت و تایید کنید...
.
آقا.. یا امام الرئوف .. برای مان دعا کنید.
.
.
.
.
.
یا اله العاصین
.
.
مرحوم پدربزرگ لحظه ی سال نو که می شد وقتی همه خانه ی پدری
جمع بودند، درست همان لحظه دست من را می گرفت.. می برد دم در خیابان.. توی
خیابان قدم می زدیم. بعد دست اش را می گذاشت روی تنه ی لخت درخت چنار رو به
روی خانه. و از بهار حرف می زد... اولین بهاری که پدر بزرگ نبود را درست
یادم نیست.. بچه بودیم هنوز .. اما بهار هفتاد و سه را یادم هست.. یک سال
بعد.. بعد از سال تحویل پدرم - سلمه الله- آمد دستم را گرفت.. گفت بیا...
با هم رفتیم در خیابان.. زیر همان درخت ایستادیم.. مادربزرگ از ایوان خانه
نگاه مان می کرد.. من غمگین بودم.. اصلا نمی دانستم که پدر از آن لحظات
خصوصی من و پدر بزرگ چیزی می داند.. همین بود که سکوت می کردم.. سحر
بود..یازده ساله گی سن غریبی است برای گمراه شدن.. داشتم فکر می کردم که
کاش باران نزند که در حیاط بازی کنیم.. پدر از زنده گی برای ام گفت.. گفت
که زنده گی فرصت است.. مهلت است.. گفت که تنها چیزی که آدم را بزرگ می کند
تقواست.. بهار زنده گی تقوا ست..
بعد دست ام را گرفت.. گفت دعا بخوانیم.. بعد خواند: اللهم اغفرلی و لوالدی وارحمهما کما ربیانی صغیرا و اجزهما بالاحسان احساناً و بالسیئات غفراناً.. بعد دست ام را گذاشت روی سینه اش.. و دعای سال تحویل خواندیم.. و بعد آمدیم پیش بقیه.
.
.
آن بهترین بهار زنده گی ام بود..
می خواستم اینجا از حمید و محمد بنویسم.. باز دلم نیامد.. من قصه هایی می دانم که شبیه کسی نیست..
" دخترم! اگر از مطالعه این اوراق خدای نخواسته نتیجه حاصل نشود مگر خودنمایی و مجلس آرایی و سر توی سرها آوردن، بهتر است از مطالعه آن صرف نظر بلکه احتراز کنی که مبادا چون من گرفتار تأسف شوی... "
.
.
.
.
.
آدم های اطراف ام این روزها بیشتر از گروه دوم هستند... و این بی شک به مدد نفس ِ حق شماست.
.
.
و استجبنا له و نجیناه من الغم. و کذالک ننجی المومنین
.
.
من را در نمازهای تان دعا کنید.
"