سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

در خورد فیل

شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۰، ۰۱:۳۸ ب.ظ
باور کن اگر کسی همین طوری بنویسد که این بهار نود و یک است یا نود من درست نمی دانم. من سال هشتاد و پنج بود که آمدم این جا.. و حالا درست شش سال است که از آنجا دورم. من خیال نمی کنم که نوروز کار مقدسی است.. . همه ی کارهای من مقدس نیست.. اما من رسوم شرعی مردم سرزمین ام را.. و شهرم را. و کشورم را دوست دارم.. و به آنها احترام می گذارم..

.

.

مرحوم پدربزرگ لحظه ی سال نو که می شد وقتی همه خانه ی پدری جمع بودند، درست همان لحظه دست من را می گرفت.. می برد دم در خیابان.. توی خیابان قدم می زدیم. بعد دست اش را می گذاشت روی تنه ی لخت درخت چنار رو به روی خانه. و از بهار حرف می زد... اولین بهاری که پدر بزرگ نبود را درست یادم نیست.. بچه بودیم هنوز .. اما بهار هفتاد و سه را یادم هست.. یک سال بعد.. بعد از سال تحویل پدرم - سلمه الله- آمد دستم را گرفت.. گفت بیا... با هم رفتیم در خیابان.. زیر همان درخت ایستادیم.. مادربزرگ از ایوان خانه نگاه مان می کرد.. من غمگین بودم.. اصلا نمی دانستم که پدر از آن لحظات خصوصی من و پدر بزرگ چیزی می داند.. همین بود که سکوت می کردم.. سحر بود..یازده ساله گی سن غریبی است برای گمراه شدن.. داشتم فکر می کردم که کاش باران نزند که در حیاط بازی کنیم.. پدر از زنده گی برای ام گفت.. گفت که زنده گی فرصت است.. مهلت است.. گفت که تنها چیزی که آدم را بزرگ می کند تقواست.. بهار زنده گی تقوا ست..

بعد دست ام را گرفت.. گفت دعا بخوانیم.. بعد خواند: اللهم اغفرلی و لوالدی وارحمهما کما ربیانی صغیرا و اجزهما بالاحسان احساناً و بالسیئات غفراناً.. بعد دست ام را گذاشت روی سینه اش.. و دعای سال تحویل خواندیم.. و بعد آمدیم پیش بقیه.

.

.

آن بهترین بهار زنده گی ام بود..


می خواستم اینجا از حمید و محمد بنویسم.. باز دلم نیامد.. من قصه هایی می دانم که شبیه کسی نیست..

  • ۹۰/۱۲/۲۷
  • وی بی

نظرات  (۱)

ای جانم..آره واقعا!!...شبیه کسی نیست