سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

۳۹ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر وما بدلوا تبدیلا.


..

این وعده ی روشن الهی است. ما موفق می شویم. شما می بینید. ما این پرچم را به دست صاحب پرچم - ارواحنا لتراب مقدمه الفداء- خواهیم سپرد. ان شاء الله.

  • وی بی

"سلام.

از آنجایی که تذکر گاهی موجب تنفس روح است دارم این مطلب را مینویسم و چون گاهی در خلوت در خویشن تفکر کردن بسیار لازم است خصوصی مینویسم.
روند مطالب اخیر وبلاگ(خواه با مخاطب و خواه بدون مخاطب خاص) جدیداً به سستی و صعف میزند، به دوری از محتوای عمیق، شاید دلیل این کلام من این است که همین حالا برای یک تحقیق اجباری دارم مقاله ای را مطالعه میکنم که سطح فلسفی-معرفتی بالایی دارد و همه فکرم را به خود مشغول کرده، و این وسط خواندن این مطلب شما و تداعی شدن مطالب قبلی بسیار این نکته را به ذهن متبادر میسازد که گوینده و راقم این سطور دچار قحطی معرفتی-محتوایی شده، هر چند در حد چند دقیقه یا....
امکان اشتباه در ای نظر زیاد است. پس لطفاً در صورت اشتباه حلال بفرمایید
ولی اگر ذره ای هم صحت داشته باشد گفتنش بر من واجب بود که اگر من نیز در چنین وضعیتی باشم گفتن چنین سخنانی را بر مخاطبم واجب میدانم.

قرآن اگر خواستند بخوانید بیش از پیش تدبر کنید در آن، نه فقط با ذهن خودتان که با کمک بزرگانی چون علامه...
اگر نه برای رهایی از این قحطی خود بهتر میدانید که به نوشته های چه بزرگانی باید رجوع کنید....

کسی که دم از ارزشهایی میزند، باید بسیار بسیار مرافبت کند که این محبتی که خدا در دل ودیعه نهاده بازخواست شدنی است...."



دعایی هست که در اکثر کتب ادعیه جا افتاده. و من خوب به خاطر نمی آورم. اما این طور بود حدودا که: " خدایا ما را از کسانی قرار مده که کتبی می خوانند که سطح فلسفی-معرفتی بالایی دارند. " 

اما تذکر این دوست عزیزمان تا حدودی مفید است. مخصوصا آن خط آخر خیلی درخشان است.  

  • وی بی
یعنی اون طوفانی که الآن اون ور پنجره ست می فهمه حال ما رو؟



  • ۱۹ دی ۹۰ ، ۱۱:۵۱
  • وی بی
آه که این طور.


.

.



  • ۱۹ دی ۹۰ ، ۰۵:۵۳
  • وی بی
قسم به روزهایی که در بدر و حنین بودی اما دلت به رویای مکه گرم بود. 

.

.

ان الذین قالو ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه. 

  • وی بی

دستی کشید عمه به این پلک‌ها و گفت:

حالا شدی شبیه همان مادری که نیست ... 

دیروز عصر داخل بازار شامیان

معلوم شد حکایت انگشتری که نیست

.

تشخیص چشم های تو در این شب کبود

می خواست روشنایی چشم تری که نیست

..

آزاد شد شریعه همان عصر واقعه

یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست

یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست

یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست

...


  • ۱۸ دی ۹۰ ، ۲۲:۴۴
  • وی بی
راستش این است که من هیچ حقیقتی ندیدم در این جماعت غیرمذهبی روشنفکرنما. شده که - بیشتر از روی کنجکاوی- به مباحثه دعوت شان کرده ام و گاهی که آمده اند ده دقیقه نشده به خودشان باخته اند. اسلام و انقلاب قدرتی دارند که برای قوی بودن مقابل شان باید خیلی قوی باشی. اینکه می بینی اپوزسیون خارج از کشور هر اندازه آدم های موجهی باشند از کارگردان و نویسنده و بازیگر و حتی وزیر فرهنگ مزلف سابق گرفته پس از مدتی روی می آورند به خزعبلات علت ش همین است. ..


.

راستی امروز در جمعی بودم. پشت سر شما حرف می زدند. می گفتند درخواست پناهنده گی کرده اید. هزار تهمت ناجور دیگر می زدند. بغض کردم.

.

 ما مظلومان همیشه ی تاریخیم حاج آقا. اما بعد از انقلاب شد که یاد گرفتیم که هم مظلوم باشیم و هم پیروز. و این مهمترین شعاری ست که امام یادمان داد. من دلم برایتان بی نهایت تنگ است. و البته دلم روشن است که روزهای آینده روزهای خوبی است. 

.. 

السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکده. 

السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه. 

  • ۱۶ دی ۹۰ ، ۰۵:۵۱
  • وی بی
سردار جعفری در مصاحبه با مهر: 

" طراحان و تئوریسین های فتنه 88 عیناً همان کسانی بودند که ده سال پیش غائله 18 تیر را به راه انداختند. ماجرای 18 تیر در حقیقت مانور و تمرین اردوکشی خیابانی جریان اپوزیسیون بود که در یک سطح محدود انجام شد و تنها توانست بخشی از قشر دانشجو را با خود همراه کند. اما عمر بسیار کوتاهی داشت و تنها با یک اشاره رهبر انقلاب و یک قدرت نمایی امت حزب الله به پایان رسید. در آن مقطع جریان اپوزیسیون فهمیدکه هنوز توان بسیج توده ای را ندارد و باید بسترسازی های بیشتری صورت گیرد. لذا برگزاری فاز دوم عملیات ده سال به تأخیر افتاد. در سال 88 توان کنشگری اپوزیسیون در عرصه جامعه مدنی افزایش یافته بود و ابزارهای رسانه ای و فضای مجازی نیز به یاری این جریان آمد تا صحنه بسیار گسترده تری را در قیاس با غائله 18 تیر علیه اسلام و انقلاب تدارک ببیند." 



  • ۱۶ دی ۹۰ ، ۰۲:۵۷
  • وی بی
عالیجنابا.. گر نکند یاد تو آن ماه مرنج

ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند؟ 



  • وی بی
فرودگاه ها را جدی نگرفتیم. راستش این بود که من اون شهر رو بی نهایت دوست داشتم. اما مث بقیه ی چیزایی که بی نهایت دوست شون داشتم مجبور شدم ازشون فرار کنم. و فکر کنم که اونا ولی هنوز منو یادشونه... ولی واقعیت نداشت.. یک آدم بیست و خرده ای ساله چه می فهمد از زنده گی سگی خب؟ .. اصلا نمی فهمد که چه طور می شود یک شهر تو را فراموش کند.. . ولی خب این شد... خیلی ساده.. یعنی اون روزی که کوله پشتی آبی رنگ ام رو انداختم روی دوشم و اومدم توی این خراب شده فهمیدم که این یکی از جنس آن بقیه دوست داشتن ها نیست... یکی آن طرف خط یا این طرف خط تمام می شود... فهمیدم این را.. اما باز خودم را زدم به بی خیالی... یک آدم بیست و خرده ای ساله چه می فهمد ازین زنده گی سگی خب؟ خودش را می زند به بی خیالی.. فکر می کند.. که او که با زنده گی لج می کند بقیه هنوز او را دوست دارند. .. چه می دانست که اولین مهر خروج از کشور یعنی تمام شد مهر. یعنی "یاد تو" دست ش لای در ماند. یعنی پای تو در گل ماند. با اینکه داشتی می رفتی... یعنی نام تو از زیر دستگاه اسکن رد شد اما خود تو آن زیر گیر کردی.. یک آدم بیست و خرده ای ساله خب چه می فهمد این ها را.. چه می فهمد این زنده گی سگی را؟ که تا به غذای تدبیر مشغول است از قضای تقدیر چوب می خورد.. نمی فهمد.. نه.. فرودگاه ها را جدی نگرفتیم.. چه بود آن که حسین می گفت؟ .... همیشه بهشت زهرا را با فرودگاه مقایسه می کرد... راست می گفت.. اما من طول کشید که این را فهمیدم.. 


هی رفیق. از حالم نپرس. یک آدم بیست و چند ساله حالا حال و روزش ابتذال است. کار است. درس است. بدبختی ست. ایمیل است. فیس بوک است. اینجاست. نپرس از من. من کلیشه ام. روزی که می آمدم اینجا. شب اش. اصلا نگران نبودم. اما خواب عجیبی دیدم که تا ظهر تنم می لرزید. جوان که باشی خودت را طوری قایم می کنی که وقتی گریه هم بکنی می آیند تو را به ابتذال می کشند می گویند اشک شوق است.. نه من اشک شوق بلد نیستم بریزم.. اشک شوق مال آدم های مزلف از خود راضی ست. من قدم خوب بلد بودم بزنم از پارک وی تا ونک. که همان را هم نزدم. یعنی زیاده روی کرده بودم در هم قدمی. و به جای ش کل بیست و چند ساعت پرواز لعنتی تا این خراب شده را گریه کردم. بیست و خرده ای سال ام بود. شش سال پیش. اشک شوق نبود. اشک شوق مال آدم های مزلف از خودراضی ست. من آن روز حتی لباس ام را هم عوض نکردم. با همان لباسی که صبح اش پشت میز به خواب رفته بودم آمدم فرودگاه. صبح مث سگ از خوابی که دیده بودم می ترسیدم. اما خوابی که دیدم به هیچ کس نگفتم. خواستم به پدر بگویم.. نشد... می خواستم بگویم که من نمی خواهم بروم.. من اعتقاد ندارم که رفتن رسیدن است. رفتن گم شدن است گاهی... نگفتم. باز ترسیدم کسی حال ام را بفهمد. رفتم خوب غرق شدم در گم شدن. و این شد که رسیدیم به این جای زنده گی. 

اما رفیق. به طعنه برای ام ننویس که من آمده ام اینجا. که شادم. نه. من مث سگ پشیمانم. من ولله در شش سالی که اینجا بوده ام یک روز هم نبوده که خوش ام آمده باشد از زنده گی. یا زنده گی مشغول ام کرده باشد. دور از همه بودم و همهمه. آدم های اینجا حتی از اتفاقاتش مبتذل ترند. من مث سگ پشیمانم ازینکه آمدم اینجا. و بیست و چندسالم است. و البته آن آدم بیست و خرده ای ساله نمی فهمید زنده گی سگی را .. که کشیده شد به این ابتذال شکننده ی بیست و چند سالگی. من نمی گویم رفیق. این نظرات تو را. این صحبت های بعد از شام تو را. همه ی این ها را رد می کنم. چیزی نمی گویم. سکوت می کنم. اما تو هم نپرس. شاید آمدم یک بار. گفتم برای ات که من خیال می کنم که چی می شود. و تو ترسیدی که چرا من این طور خوب چیزها را می دانم و ساکت ام. 

برای شما هم می آیم یک روزی .. خواب ام را می گویم... اگر بودید اینجا.


..

.


.


  • وی بی