سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

گفتم برای کار مهمی است. همین است که زود آمدم این‌جا.. گفت نتیجه‌اش بد است، استخاره نمی‌خواهد. عجله داشتن. بی‌وقت بودن. نشانه‌های بدی ست. گفتم شما لطفاً کمک‌ام کن. کار مهمی دارم. حالم خوب نیست. قرآن را باز کرد:

قَالَ سَآوِی إِلَىٰ جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْمَاءِ ۚ قَالَ لَا عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ‌ اللَّـهِ إِلَّا مَن رَّ‌حِمَ ۚ وَحَالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ فَکَانَ مِنَ الْمُغْرَ‌قِینَ

گفت: "به‌زودی به کوهی پناه می‌برم تا مرا از آب حفظ کند!" نوح گفت: "امروز هیچ نگهداری در برابر فرمان خدا نیست؛ مگر آن کس را که او رحم کند!" در این هنگام، موج در میان آن دو حایل شد؛ و او در زمره غرق‌شدگان قرار گرفت!

.

.

.

گفت اشتباه کردم، بد نیست. هولناک است.

یا اله العاصین.

  • ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۴۴
  • وی بی

در راه خانه به عطر گل‌های پائونی می‌ایستم. راهم را کج می‌کنم. شکوفه‌های زرد و صورتی پشت تپه‌ی سبزرنگ نزدیک خانه‌ام پیدا می‌شود. نزدیک گل‌ها شیبی است پر از درختان بلند و کشیده و پشت آنها دریا.. اقیانوس آرام. که حالا سال‌هاست تنها هم‌صحبتی بوده که به بادهای چپ و راست رفته. به جاذبه‌ی ماه گاه تا دم ساحل آمده .. و گاه تا قلب اقیانوس درهم رفته.. اما هنوز از من و صخره‌های ساحلی و برج کوتاه دیده‌بانی جنگ جهانی دل نبریده.

دارم برای مدت کوتاهی ازینجا می‌روم. روی میزم شلوغ است. کتاب‌های روی میزم انگار با دقت و وسواس خاصی با زاویه از هم قرار گرفته‌اند. چند شب پیش ریچارد آمده بود که دسته کلیدم را قرض بگیرد. پسر خوبی است. دانشجوی دکترای فلسفه هست. پدرش کشیش است. دیروقت بود که بعد از چندساعت حرف‌ زدن قبل از رفتن به میزم نگاهی کرد. بعد با کمی تأمل گفت که اینجا مشخص نیست که چیزی را گم کرده‌ای یا چیزی را به تازگی پیدا کرده‌ای.. میزت به طرز منظمی مرتب نیست.. می‌خندم. دستم را می گذارم روی چراغ ایستاده‌ی اتاقم.. شاعرانه می‌گویم بیشتر گم می‌کنم.. اما گاهی چیزهایی را که روزها گم می‌کنم شب‌ها پیدا می‌کنم.. خوشش می‌آید.. گرچه می‌دانم نمی‌داند که چه می‌گویم.. اما سکوت می‌کند.. مطمئنم که دارد به منطق‌هایی فکر می‌کند که در میانه‌ی ذهنش گم شده‌اند و هیچ وقت چیز تازه‌ای جایشان را نگرفته.. من هم به همین فکر می‌کنم. اما نمی‌شود گفت این‌ها را خُب...

تا نیمه‌های شب اتاقم را مرتب‌ می‌کنم.. کارت‌‌های تبریک دوستان را از کشُوی دوم میز دسته می‌کنم. می‌گذارم‌شان داخل جعبه. بی‌آنکه نگاهی به داخل‌شان بیاندازم.. از خیلی از آدم‌هایی که این‌ها را فرستاده‌اند سالهاست حالا خبر ندارم.. از تبریک و تولد خوشم نمی‌آید.. از جشن.. از ادا .. اطوار.. خوشم نمی‌آید.. از گذشته پشیمانم حالا.. با خودم می‌گویم که اگر دوباره دستی دهد چنان از کنار زنده‌گی می‌گذرم که نه با اشتیاق دنبال کسی رفته باشم و نه التفات کرده باشم اگر کسی دنبال من آمده.. خاموش و ساکت و تنها می‌گذرم.. مثل تمام چهار سال گذشته. مثل تمام شب‎‌هایی که کنار آرام‌ترین اقیانوس دنیا حتم داشتم که از نزدیک‌ترین آدم‌های زنده‌گی به طرز باورنکردنی فاصله گرفته‌ام.. طوری که حالا سیاره‌های جدا از همیم... که هیچ قانون فیزیکی اجازه‌ی برگشتمان را نداده باشد..

.

.

پدر دوباره تماس می‌گیرد. دُرست همان موقعی که دارم قاب اولین نامه‌اش را از دیوار بر می‌دارم. از سکوتم چند ساعت قبل‌تر ناراحت شده بود. برایم از چیزهای عجیب می‌گوید که سر ِذوقم بیاورد تا کمی حرف بزنم. وانمود می‌کنم که بازی را نمی‌فهمم. شروع می‌کنم حرف زدن.. کلماتم آهنگ همیشه را ندارد.. منطق درستی هم ندارد.. می‌‌دانم چرا.. به استادم فکر می‌کنم وقتی آن روز اول معنای اسمم را پرسید و گفتم یعنی تنها.. و او فقط لبخند زد.. و ماه‌ها بعد.. صبح ِ یک روز بهاری.. نزدیک قله‌‌ی کوهی در اطراف شهر.. وقتی بقیه کمی‌ دورتر بودند از تنهایی‌اش گفت.. و گفت که بیست سال است که تنها بوده .. تنهای تنها.. و گفت بعضی آدم‌ها تقدیرشان تنهایی است. انگار می‌خواست بگوید که تو هم یک روز به همین روز می‌افتی.. و من می‌دانستم نمی‌توانم از برق‌ چشم‌های او فرار کنم.. حالا از صحبت‌های پدر هم همین احساس را می‌کنم.. همین است که سکوتم اسارت است.. و هر کلمه‌ای که می‌گویم دست و پا زدنی ناموزون است.. که محتوم به حقارت است. اما مجبورم..

پنجره را باز می‌گذارم.. باد باران‌های سبک ساحلی را داخل اتاق می‌آورد.. پلاکی را که یاد آن اسفند عجیب دانشگاه شریف را با من دارد باد به تابلو می‌کوبد... درخت‎‌های بلند جلوی خانه در تاریکی غوطه خورده‌اند حالا. مثل من.. آن‌طور که از تمام دل‌خوشی‌های ماه‌های گذشته جراحت خورده باشم.

..

  • وی بی
زینب علیها السلام عرض کرد: مادرم به من وصیت فرمود، هنگامى که نور چشمم حسین علیه السلام را روانه‌ی میدان براى جنگ با دشمن کردى، عوض من گلوى او را ببوس، آنگاه زینب علیها السلام گلوى برادرش را بوسید و به خیمه بازگشت...

تذکره الشهداء- صفحه ی ۳۱۱

 

  • وی بی

زیر ِ شمشیر ِ غمش رقص‌کنان باید رفت

کار ِ ما باز به شورای نگهبان افتاد ..

  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۲۲
  • وی بی

حالا هر کدام از ما در شهری هستیم. از آن همه با هم بودن و هم‌صحبتی مانده ست ساعت‌هایی که بین‌مان افتاده. چهار. شش. هشت. دوازده. طوری که حالا هر چه‌قدر هم که منتظر بمانم و بیدار بمانم در نیمه شب بعید است که ساعتی بیابم که همه با هم باشیم. چه‌قدر زنده‌"گی ساده بود آن روزها.. وقتی سفره‌ی شام را تصمیم می‌"گرفتیم بعد از اخبار ساعت نُه بیاندازیم. که پدر برسد. و می‌رسید الحمدلله. حالا هر چه قدر منتظر بمانم سفره به حضور همه‌مان کامل نمی‌شود. حالا این روزهای‌ عادی است. ماه رمضان که می‌شود. سحرها، تو نمی‌دانی چه انقلابی در من است. طوری که تا چند ساعت بعد از نماز بیدار هستم... و چه ساعت‌هایی می‌گذرد. والعاقبة للمتقین. 

باری حالا اما وقتی کسی با کنجکاوی از من به اصرار می‌پرسد که آخرین باری که با هم بوده‌اید کی بوده.. این هفت سال، سکوتی بر من حاکم می‌کند که به زوایای زیادی محصور است. مثل اتاقی که گوشه‌هایش را کشیده باشند. و طوری قناس باشد که هیچ‌ جایش نشود نشست. زمین‌اش کج است و دیوار‌هایش بلند و درهم است و سقف‌اش کوتاه. همین است که سکوت می‌کنم. و می‌گویم هفت سال. و چهاردیواری ِ اختیاری ِ ذهنم پر می‌شود از نواهای عجیب. کسی‌ آهنگران می‌خواند.. شب است و سکوت است و ماه است و من ..  بعد می‌رسد به صدایی که می‌خواند به امیدش با نوای دل نغمه ها خواندم، او نیامد.. بعد صدای ارغنون می‌آید .. با صدای سازهای درهم.. مثل صدای آشوب‌های خیابانی کوی دانشگاه که آن پسر دبیرستانی از پله‌های کنار خیابان می‌شنید. گنگ و نامفهوم. بعد کسی‌ دوتاری می‌زند. چهره‌های درهم وضوح می‌گیرند. کسی روسری ارغوانی‌ش را مُحکم می‌کند. کسی وسط پارک‌وی سوت می‌زند.. کسی در ولی‌عصر زیر آواز می‌زند. و پسر کوچکی می‌خواند .. از طبقه ی نُهُم.. مغنی ملولم .. دوتاری بزن.. به یکتایی او که تایی بزن.. بزن چنگ .. بزن چنگ در پرده‌ی ارغنون.. رهایم کن از چنگ دنیای دون.. بعد دوباره تصاویر می‌رود در هم.. سکوت می‌شود.. طوری که احساس می‌کنم از همین سکوت، که چهاردیواری ‌ام اختیاری نبوده.. همه‌ی اینها طوری پشت‌ ِ هم آمده که آن سکوت ِ آخر معنی ِ درستی بگیرد. و همین است که سکوت معلق می‌شود بر فضا باز. بر من هم. 

.

.

.

 

باری حالا این کلمات را کسی نمی‌فهمد شاید. تو هم بگذر ازین روزهایی که بر ما گذشت. تو این‌ها را ساده بخوان و بگذر. من هم بلدم که زیر لب بخوانم:

اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم. 

  • ۳ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۳۳
  • وی بی

چشم ِ مست ِ او کجا پروای دل دارد کلیم؟

هیچ نسبت نیست با می‌خورده، پیکان‌خورده را!

 

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۲۶
  • وی بی

 تا موقعی که آدم رابطه‌ی خودش را با خدا تنظیم نکند، تنظیم رابطه با آدم‌های دیگر تصنعی و موقتی است... و آدم‌هایی که دل به رابطه‌شان و به وجهه‌شان پیش بقیه داده‌اند در آن سُرسُره‌های روزه‌"گار سقوط‌شان حتمی و محتملاً سخت است.. 

  • ۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۵۹
  • وی بی

" اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیز های پرافتخار افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند ... کلمه های بسیاری بودند که انسان طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند . کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و آبرو و شهامت در کنار نام دهکدهها ، شماره‌ی جاده‌ها و تاریخ‌ها پوچ و بی‌آبرو شده بودند. "

ارنست همینگوی... وداع با اسلحه


پ.ن:

پیدا کردن حقیقت از آن چیزهایی ست که خیلی‌ها فکر می‌کنند که شغل‌شان هست و البته هیچ کدام آن را وظیفه‌ی خود نمی‌دانند.. و این از آن طنزهای خفیف اجتماعی است... همین هست که در مباحثه یک عده دنبال صلحند.. یک عده دنبال آشوب.. یک عده دنبال قدرت.. یک عده دنبال محبوبیت.. اما عده‌ی کمی هستند که وظیفه‌ی خود حس کنند که دنبال حقیقت باشند.. محقق باشند به معنای واقعی..

لذا همین است که روزمره می‌"گوییم و .. گزاره‌های ما می‌شود معمولاً گزاره‌های بی‌ثبات و کم‌دامنه.. پوچ و بی‌آبرو.. مثل همان که همینگوی می‌"گوید در بالا..

آنکه سوار بر حادثه است.. به علت آسیب یا هیجان محتمل.. آنکه دور از علت است از نادانی .. و آنکه از معلول‌ها بی‌خبر است از غفلت.. از حقیقت دور است. 

.

.

من برآنم که آن‌ها به حقیقت نزدیک‌ترند که از حادثه‌ها دورتر و به علت‌ها نزدیکتر و به معلول‌ها واقف‌ترند.. 

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۳
  • وی بی

خدا قوّت بهار من ! .. . 

نگاهت روی پاییز را کم کرد! 

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۴۴
  • وی بی

سال‌هایی بود که بحران از هاشمی عبور می‌کرد قبل از آنکه هاشمی از بحران عبور کند. 

  • ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۰۰
  • وی بی