سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

سلامتی مقصد که مسافراش رو 

سلامتی سفر که آب و هواش رو

و سلامتی دلتنگی که پیغام های نیمه شبانه ش رو

توجیه می کنه

  • وی بی

کنار پله های اضطراری زیر شیروانی، اتاق کوچکی است در دپارتمان دانشگاه کمبریج که به سختی دو سجاده ی کوچک در آن جا می شود. نیم ساعتی تقریبا طول می کشد که با بخاری دستی کوچک کل اتاق گرم شود. ضربه های غربت از سرمای هوا سنگین تر است. مدت ها تنها در تاریکی و غربت زیر شیروانی نماز می خواندم. تا اینکه مصطفی را برای اولین بار دیدم. مصطفی جوانی تر و تمیز اهل روستایی نزدیک استانبول بود که با کُت و شلوار می آمد دانشکده. سجاده اش مرتب بود. یک ربع تمام وضو می گرفت. با دقت و وسواس خاصی. بار اول که دید من سجاده می اندازم و روی مُهر نماز می خوانم کنجکاو شد. فلسفه ی مُهر را برایش توضیح دادم. خیلی خوشش آمد، دیدم این اواخر خودش هم سر بر سجده ی ناپاک نمی گذارد... هفته های آخر با هم نماز می خواندیم. اذان آرام و دلنشین قبل از نمازش خسته گی روز را از تن بیرون می کرد. هر کدام مان که زودتر می رسید جلو می ایستاد.. صبر می کرد تا آن یکی برسد... مصطفی اذان می گفت.. بعد نفر جلو تکبیر می گفت... باور کن من دست خدا را در آن اتاق کوچک ِ سرد ِ غربت بر سرمان می دیدم. که فرمود یدالله مع الجماعة.

  • وی بی

درختى که به فصل سرما هم مقاوم بود
و شاخه هاش از کران تا کران سترگ و تناور بود
به فصل حادثه اما
از ساقه خشکید
.
.

پ.ن: دیشب مدام هاشمى را در خواب میدیدم که زیر لب پیوسته شعرى مى خواند.. و از من مى خواست که آن را جایى بنویسم.. چند بارى شعر را روى تکه کاغذى نوشتم انگار.. اما صبح خبرى از آنها نبود..

.

.

لعنت به خواب ها که کم دامنه و پر هذیان اند.. درست مثل زنده گى

  • وی بی

سلامتی آس مونی که چاله هاش از زمینش بیشتره

  • وی بی

حال هواپیماربایی رو دارم
که با موفقیت هواپیما و مسافرانش رو دزدیده

اما خواسته ای نداره..

غرض دیدار مسافران بوده و بس.

  • وی بی
سلامتی هواپیماربایی که قبل از اینکه خواسته اش را مطرح کند هواپیما را به کوه نمی کوبد
  • وی بی
احساس هواپیمایی را دارم که مقصدش جایی است که سوختش تمام می‌شود
  • وی بی
به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم
  • وی بی

از مولودى خوشم نمى آید. هر چه قدر هم که حماسى باشد. تاریخ شیعه سراسر مظلومیت محض است. یک تراژدى طولانى تمام عیار...
ما فرزند حرف هاى نگفته، کوچه هاى تاریک، سر هاى بر روى نیزه، سیلى هاى پى در پى، نمازهاى شکسته، غربت هاى دیوانه کننده، تهمت هاى مداوم و تحریم هاى همه جانبه ى طولانى هستیم....
.
والعاقبة للمتقین

  • ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۱:۴۴
  • وی بی

سال چهارم دکترا دوره ی عجیبی بود. از سال چهارم کم کم قیافه ی آدم ها جدی تر می شد. گاهی می نشستند دور هم. شروع می کردند برای آینده برنامه ریزی کردن. به اصطلاح خودشان "پلان" می ریختند. یکی می خواست قبل از دفاع، مقالاتش را ارسال کند تا جای خوبی استاد دانشگاه شود. م.س. می خواست برود آمریکا و در فلان شرکت با حقوق فلان زنده گی کند. ح.م. می خواست برود مونتریال و با نامزدش که سال ها آشنا بودند ازدواج کند و همان جا هم شغلی پیدا کند. حسن دنبال کاری در سیاتل آمریکا بود. رضا چند پیشنهاد خوب از شرکت های تحقیقاتی مهم دنیا داشت..

.

من اما فقط یه چیز می خواستم.. فقط می خواستم برگردم به گذشته و از این همه سال های تنهایی ام انتقام بگیرم. فقط همین.

.

.

.

 .

حالا که تقریبا سه سال از آن زمان گذشته است می بینم که همه ی آن آدم ها به جاهایی که نقشه کشیده بودند رسیدند. اما من فقط تنها تر شدم. حواسم نبود که انتقام از تنهایی فقط تنهایی بیشتر می آورد..

.

  • وی بی