سجوم

شکست عهد من و هر چه بود گذشت ..
سجوم

لله الأمر من قبل ومن بعد

سیزده سال نوشتن اینجا به پایان رسید. مثل به پایان رسیدن‌های دیگر در دنیایی که وقت نرسیدن، فرصت زیاد است و برای رسیدن زمانه کوتاه. اینجا هر چه نوشتم حدیث نفس بود. و شایسته بود که این صفحه هم مثل قبلی ها پاک شود. که گفت هر چه غیر از یاد یار از یاد یاران می رود. اما به احترام خوانندگانی که نَفَس پاکی دارند، آرشیو اینجا را به یادگار می‌گذارم. و لله الامر. من بعد و من قبل. 

اینجا با شعری از مولانا شروع شد. با شعری دیگر به اتمام می‌رسد. با توبه از ترددها و خوف از لاتخف ها. و به امید دعای خوبان و بهار واقعی دل‌ها. 

این تردّد، عقبه ی راه حق است

ای خنک آن را که پایش مطلق است .. 

بی تردد می‌رود در راه راست

ره نمی‌دانی بجو گامش کجاست!

نی ز دریا ترس و نی از موج و کف

چون شنیدی تو خطاب لا تَخَف

لا تخف دان چون که خوف ات داد حق

نان فرستد .. چون فرستادت طَبَق!

افرحو هوناً بما آتاکُم

کل آت مشغل الهاکُم

شاد از وی شو! مشو از غیر وی!

او بهارست و دگرها ماه دی!

هر چه غیر اوست استدراج توست!

گرچه تخت و ملک توست و تاج توست..!!

شاد از غم شو که غم دام لقاست

اندرین ره سوی پستی ارتقاست ... 

  • وی بی

دعاگوی غریبان جهانم

و ادعو بالتواتر و التوالی

  • ۱۶ بهمن ۰۲ ، ۰۳:۵۷
  • وی بی

امروز بعد از هفت سال به اتاق اساتید طبقه ى ششم آمده ام. از گذر دوران فهمیده ام که گذرگاه ها اتفاقى نیستند. خوبى دانشگاه این است که حرکت آدم ها به سمت پیر شدن را میتوانى ببینی. دغدغه ى آدم ها و تکاملشان به سمت پایان در طى این هفت سال نفیس تر از هر گره قالى است. هفت سال قبل این موقع خانم دکتر میم دغدغه ى چاى را داشت که از صبح تا شب به جوش بود و نیترات خون را زیاد میکرد. یک روز هم از واى فاى همسایه بغلى که به شیشه مجاور اتاق خواب کودکش چسبانده بود ناراحت بود. آن یکى از بى مهرى پروژه هاى دولتى به زبان تند غلیظ ترکى شکایت مى کرد. و عصرها لباس کار در مى آورد و با یک رکابى سفید غلیظتر با مرحوم دکتر رحیمیان تا اذان مغرب تنیس روى میز بازى میکرد. اتاق دکتر رحیمیان خالى بود. قرار بود روز چهارشنبه مقدارى از خانواده اش که در ایران مانده اند بیایند و بقیه ى وسایل را در جعبه بریزند. و اتاق اینطور براى مسافر بعدى که جعبه هایش هنوز منتظرش بودند آماده مى شد. دکتر ف از اچ ایندکس سان مى دید و دکتر شین که بى حساب و کتاب به او درس داده شده بود از فواید شراب در درس روش تکامل محصول مى گفت و جرعه جرعه شربت خون آلود جاه طلبى را سر مى کشید. دکتر ایکس که از قضا آدم مذهبى بود سردرگم شده بود. مثل آدم هایى که قطب نما گم کرده بودند به این طرف و آن طرف سجده مى کرد... على رو به روى پنجره مرا به چاى سیب داغ که از منزل در فلاسک از سانفراسیسکو برگشته اش آورده بود دعوت مى کرد. و همزمان از هیجان مرگ مى گفت. بعد نگاهى به دامنه هاى کوتاه و بلند شمالى تهران مى کرد و کمى بغضش را مى خورد. و میگفت نعمت تمام شدن را باید درک کرد. فرصت ها در تمام شدن ایجاد مى شوند.. پایان ها فرصت سازند. آرش از مسئله ى برکیستوکرن میگفت و کل کل ریزى جلوى استادها با من میکرد. قرار بود یک بار جلوى دانشجویان مسابقه ریاضى بدهیم هیچ وقت نزدیک این یک دهه فرصت نداد... من همچنان اتاق قدیمى مهجور را به فکر جعبه هاى آینده نگه داشته ام. از شاخه ى چنار باریکى که وقت طوفان به پنجره ام چنگ مى زند مواظبت کرده ام. و از کنار پیچ هاى فن کوئل ها و فن پیج هاى اینفلوئنسرها به آرامى گذشته ام. از خودم راضى نیستم. گاه موقع نیایش با خودم فکر میکنم خدا چطور از من راضى باید باشد وقتى اینطور خودم دیکته خط مى زنم. رضایت خدا در چه کارى است. سال ها فکر میکردم به کنجى خزیدن چاره ى کار است. سعى کرده بودم خودم را براى هیچ کس توضیح ندهم. برچسب ها را به جان خریده بودم. دست آخر فهمیدم که نه تنها معتاد با خود بودن شده ام که از براى او بودن دور افتاده ام. این شب ها سخت آیت الله بهجت را دعا مى کنم. هیچ وقت از نزدیک ندیدمش. اما در او چیزى دیدم که در کس دیگرى ندیدم. در نماز این روزها میفهمم چرا باید راه رسیدن به رضایت خدا را هم از خود خدا خواست.. ما صفرهاى مطلق براى رسیدن به آن بى نهایت محض باید از بى نهایت گزینه هاى محتمل عبور کنیم. و از بخت بد عمر فیزیکى مان بسى کوتاه است. مگر به شب قدر روزگار پى ببریم و آنجا پله هاى مختصرى بالا برویم. صفرهاى مطلقیم و طلاق دنیا را بلد نیستیم و در سردرگمى هلاکیم...

.

.

.

دارم تمرین رهاشدگى مى کنم. نه به جنگ مى روم و نه از خودم دفاع مى کنم. از صفر مطلق خودم به بى نهایت چشم دوخته ام و منتظر نورى ام که روشنم کند. گرمم کند. راحتم کند. حال آن شاعر بى پناه را حالا میفهمم که گفته بود بى تو نه زنده گى خوشم. بى تو نه مرده گى خوشم... یا او که گفته. چون در طاس لغزنده افتاد مور. رهاننده را چاره باید نه زور. حتما به سرنوشتى افتاده که در چهل سالگى زورهایش تمام شده و در طاس لغزنده ى مهیب افتاده. و از گذر سالها و از بى بتگى راه آن بى نهایت را بلد نشده. ولو به مقدارى. و حال دست به چاره زده.. سبحان الله عما یصفون.الحمدلله.الحمدلله.الحمدلله.

  • ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۰۷:۱۶
  • وی بی

یا جام باده

یا قصه کوتاه

  • ۲۶ دی ۰۲ ، ۰۳:۱۶
  • وی بی

رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِن نَّسِینَا أَوْ أَخْطَأْنَا ۚ

رَبَّنَا وَلَا تَحْمِلْ عَلَیْنَا إِصْرًا کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا ۚ

رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ ۖ

وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا ۚ 

  • ۲۴ آذر ۰۲ ، ۰۳:۵۵
  • وی بی

ترک کردن از جنس مخدر است. من که شهرها و آدم‌های زیادی را ترک کرده‌‌ام تسکین بعد از غربت را می‌فهمم. هرچند سخت. این رفتن و برگشتن. باید از این دسترنج به یغما رفته‌ات دل بکنی. قرآن می‌گوید نه شما که روزگار دنبال شما هم مدام در حال تداول است. پیروزی به شکست و شکست به پیروزی تبدیل می‌شود. مهم این است که شما برنده باشید. آنها که تخدیر بعد از ترک و لذت بعد از فراموشی را نمی‌فهمند حتماً آن حس ِ عجیب ِ دیوانه‌کننده‌ی نو شدن را هم درست نمی‌فهمند. 

  • ۱۷ آذر ۰۲ ، ۲۱:۰۴
  • وی بی

پرسیدم از فرهاد که آیا عشق شیرین بود ؟

در پاسخم خندید. یعنی بستگی دارد .... 

  • ۰۶ آذر ۰۲ ، ۲۱:۰۰
  • وی بی

شب پنجم آبان از روی ثانیه‌ها عبور می‌کرد تا به چهل سالگی برسد. ترافیک تهران بهترین فرصت است برای خیال‌های عمیق. برای خاطراتی که کج و معوج از دیوار‌ بلند صحنه‌سازی‌ها بالا رفته‌اند و یکباره سر بر می‌آورند. و تو گاهی نگران می‌شوی که قرار است که دوباره چطور آنها را به پرتگاه گذشته برگردانی. اولین پیام تولد از طرف حسن آمد. از حسن بارها اینجا نوشته‌ام. روزگار ما را به طرز عجیبی به هم آشنا کرد. برایم عکسی فرستاد از خودش و پسرش. از دانشکده سبز... از پرتگاه روزهای عجیبی که هیچ‌وقت تکرار نشدند. از صندلی مورد علاقه‌ام که پایه‌هایش رنگ شده بود و روکش جدید تنش کرده بودند. که تک و تنها همچنان رو به اقیانوس در شهر ساحلی نشسته بود. از پنجره‌ی قدی اتاق مطالعه که رو به حیاط منتهی به دره‌ی اقیانوسی همچنان محکم ایستاده بود. حسن خودش می‌دانست که من اکثر ساعات بیداری روزهای جوانی‌ام را در همین اتاق، در همین صندلی سپری کرده بودم. آخر پیام نوشته بود که چند روز دیگر هم خودش چهل ساله می‌شود.. و برایم بنویس که چه حالی است.. شبیه رمان‌های فرانسوی میخواست آخر قصه را کمی تار هم کرده باشد. مثل همیشه برایش طنز نوشتم. از وحی‌های نرسیده و سایه‌های رسیده. هنوز انگشت انگشتری دست راستم از ضربات روی فرمان چند شب پیش درد می‌کند [..]. مسئولیت جدید طوری است که مجبورم آفتاب نزده بروم و آفتاب رفته برگردم. روزگار من را که به ساعات اداری هیچ وقت خو نکرده بودم میخواست اهلی کند. از همین ساعات مشخص روز شروع کرده بود. چند پیام دیگر هم نیمه‌شبانه رسیدند بی‌آنکه از هم سبقتی گرفته باشند. از مراسمات و مراسلات روز تولد دل خوشی نداشتم. ساموئل می‍گفت دست خودتت نیست. ژن ِ کناره‌جویی داری. شاید راست می‌گفت. گرچه هیچ‌وقت در این چهل سال با کناره‌جویی‌ام کنار نیامدم. تنهایی من لب مرز تعریف می‌شد. مثل چهارطاقی‌های قدیم یا مثل درختی کهن در اقصای زمستان. تنهایی من همیشه در وقت اضافه بود. در مرز نشست و برخاست با آدم‌هایی که زندگی‌ را دوقدم جلوتر از من فهمیده‌ بودند... سین شربت اعلای لیموعمانی درست کرده است. تا بغض فروخفته را با دم ِ عراقی کمی بکوبد و مثل همیشه‌ی سال‌های قبل، باغ سرسبز سرزنده‌گی بار بیاورد. می‌گوید محلی‌های بصره به این شربت می‌گویند حامّور. طعم شربت گس است اما به شیرینی می‌زند. مثل من که لب مرزم. میان جنون‌های سینوسی. که دامنه و دره‌شان از پرتگاه خاطرات می‌گذرد. مثل منحنی‌های هیسترزیس، زنده‌گی در من رسوبی از جنون و کناره‌جویی کار گذاشته است. در چهل سالگی دیگر نه لبخندی کارزار روزها را بازاری می‌کند. و نه آدمی می‌تواند به راحتی نگاهم را خیره کند.. بورخس می‌گوید آرژانتینی مثل یهودی در هیچ سنت ملی خاصی نمی‌گنجد... در وقت اضافه تعریف می‌شود.. پیام نیمه‌شبانه مهربان مادرم اما حکایتی دیگر داشت. شبیه آن دوستت دارم فیلم‌های قدیمی اسکاتلندی بود که حرف‌های عمیق با جمله‌های استعاری تمام می‌شدند.. مثل آن سکانسی که مادری بقچه‌ی فرزند را می‍‌پیچید و بی‌آنکه دوستت دارم را به زبان بیاورد می‌گفت: "بالت را می‌بوسم.. پرنده‌ی قلبم" و او را به یکباره به مسافرت عمیق لحظه‌ها می‌فرستاد. و به همین وضوح از مین‌های عمل‌نکرده‌ی مخفی اظهار محبت آشکار فرار می‌کرد. خواب پنجم آبان کم کم مرا می‌گیرد. یونگ درست می‌گوید که خواب‌ها حرف‌های زیادتری برای گفتن دارند. ساعت نزدیک چهار است که دوباره آن دست نامرئی مرا تکان می‌دهد. دیگر خودم را  و خواب‌هایم را و سایه‌های بعد‌ از خواب‌ها را توضیح نمی‌دهم. سایه‌ها را نادیده می‌گیرم. ساقی توبه‌شکنم آرزوست..

 

 

 

 

 

  • وی بی

دیدى دلا

که

آخر

پیرى

و 

زهد

و

علم

.

.

.

.

با من چه کرد دیده ى معشوقه باز من

  • ۱۱ مهر ۰۲ ، ۲۱:۵۲
  • وی بی

از کوه‌های جنگلی ِدویست کیلومتر دورتر از شهر ساحلی آموختم که راه‌هایی که به قله ختم نمی‌شوند حتماً به دره ختم می‌شوند. دریاچه‌هایی که بالای قله‌هاست برای آب‌تنی خوب نیستند. خرس‌ها آنالوگند و راه حل فرار تاخیری دارند. پلنگ‌ها دیجیتالند و بازی‌شان مرگ و زنده‌گی است. کوهپایه‌ها از نزدیک قله‌ها زجرآورترند. زنبورهای پایین‌دست شهدشان شیرین‌تر است. سبکبالی طول مسیر را کم می‌کند. درخت‌ها قابل اعتماد نیستند. آنها که سایه ندارند ولی جرقه دارند. آنها که در کوه فریاد می‌زنند در خانه بیشتر سکوت کرده‌اند. آدم‌هایی که بی‌ هیچ نشانه‌ای در مسیرت قرار می‌گیرند بدون خبر قبلی ناپدید می‌شوند. آدم‌هایی که مستقیم نگاه نمی‌کنند دیرتر حذف می‌شوند. آن‌ها که روی موج سوار می‌شوند در طوفان پیاده می‌شوند. دریا در روزهای ابری کمتر بالا می‌آید. مهتاب شن‌ها را آتش‌فشان می‌کند. ماهی‌ها عاشق نمی‌شوند. گل‌ها آفتاب‌ را می‌گردانند. سنگ‌های بُرنده‌ی ساحلی تیغ‌های جراحی شفابخشند. یاقوت‌هایی که روزها گم می‌شوند فقط شب‌ها پیدا می‌شوند. مفاتیح الجنان ِثانیه‌ها سکوت روز و گریه‌ی نیمه‌شب است. کسانی که دوستت دارند بیشتر زخم می‌زنند. بیشتر زخم می‌زنند....

  • ۰۸ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۱۰
  • وی بی