سلامتى باغبونى که زمستونشو بیشتر از بهار دوست داره!
امروز بعد از هفت سال به اتاق اساتید طبقه ى ششم آمده ام. از گذر دوران فهمیده ام که گذرگاه ها اتفاقى نیستند. خوبى دانشگاه این است که حرکت آدم ها به سمت پیر شدن را میتوانى ببینی. دغدغه ى آدم ها و تکاملشان به سمت پایان در طى این هفت سال نفیس تر از هر گره قالى است. هفت سال قبل این موقع خانم دکتر میم دغدغه ى چاى را داشت که از صبح تا شب به جوش بود و نیترات خون را زیاد میکرد. یک روز هم از واى فاى همسایه بغلى که به شیشه مجاور اتاق خواب کودکش چسبانده بود ناراحت بود. آن یکى از بى مهرى پروژه هاى دولتى به زبان تند غلیظ ترکى شکایت مى کرد. و عصرها لباس کار در مى آورد و با یک رکابى سفید غلیظتر با مرحوم دکتر رحیمیان تا اذان مغرب تنیس روى میز بازى میکرد. اتاق دکتر رحیمیان خالى بود. قرار بود روز چهارشنبه مقدارى از خانواده اش که در ایران مانده اند بیایند و بقیه ى وسایل را در جعبه بریزند. و اتاق اینطور براى مسافر بعدى که جعبه هایش هنوز منتظرش بودند آماده مى شد. دکتر ف از اچ ایندکس سان مى دید و دکتر شین که بى حساب و کتاب به او درس داده شده بود از فواید شراب در درس روش تکامل محصول مى گفت و جرعه جرعه شربت خون آلود جاه طلبى را سر مى کشید. دکتر ایکس که از قضا آدم مذهبى بود سردرگم شده بود. مثل آدم هایى که قطب نما گم کرده بودند به این طرف و آن طرف سجده مى کرد... على رو به روى پنجره مرا به چاى سیب داغ که از منزل در فلاسک از سانفراسیسکو برگشته اش آورده بود دعوت مى کرد. و همزمان از هیجان مرگ مى گفت. بعد نگاهى به دامنه هاى کوتاه و بلند شمالى تهران مى کرد و کمى بغضش را مى خورد. و میگفت نعمت تمام شدن را باید درک کرد. فرصت ها در تمام شدن ایجاد مى شوند.. پایان ها فرصت سازند. آرش از مسئله ى برکیستوکرن میگفت و کل کل ریزى جلوى استادها با من میکرد. قرار بود یک بار جلوى دانشجویان مسابقه ریاضى بدهیم هیچ وقت نزدیک این یک دهه فرصت نداد... من همچنان اتاق قدیمى مهجور را به فکر جعبه هاى آینده نگه داشته ام. از شاخه ى چنار باریکى که وقت طوفان به پنجره ام چنگ مى زند مواظبت کرده ام. و از کنار پیچ هاى فن کوئل ها و فن پیج هاى اینفلوئنسرها به آرامى گذشته ام. از خودم راضى نیستم. گاه موقع نیایش با خودم فکر میکنم خدا چطور از من راضى باید باشد وقتى اینطور خودم دیکته خط مى زنم. رضایت خدا در چه کارى است. سال ها فکر میکردم به کنجى خزیدن چاره ى کار است. سعى کرده بودم خودم را براى هیچ کس توضیح ندهم. برچسب ها را به جان خریده بودم. دست آخر فهمیدم که نه تنها معتاد با خود بودن شده ام که از براى او بودن دور افتاده ام. این شب ها سخت آیت الله بهجت را دعا مى کنم. هیچ وقت از نزدیک ندیدمش. اما در او چیزى دیدم که در کس دیگرى ندیدم. در نماز این روزها میفهمم چرا باید راه رسیدن به رضایت خدا را هم از خود خدا خواست.. ما صفرهاى مطلق براى رسیدن به آن بى نهایت محض باید از بى نهایت گزینه هاى محتمل عبور کنیم. و از بخت بد عمر فیزیکى مان بسى کوتاه است. مگر به شب قدر روزگار پى ببریم و آنجا پله هاى مختصرى بالا برویم. صفرهاى مطلقیم و طلاق دنیا را بلد نیستیم و در سردرگمى هلاکیم...
.
.
.
دارم تمرین رهاشدگى مى کنم. نه به جنگ مى روم و نه از خودم دفاع مى کنم. از صفر مطلق خودم به بى نهایت چشم دوخته ام و منتظر نورى ام که روشنم کند. گرمم کند. راحتم کند. حال آن شاعر بى پناه را حالا میفهمم که گفته بود بى تو نه زنده گى خوشم. بى تو نه مرده گى خوشم... یا او که گفته. چون در طاس لغزنده افتاد مور. رهاننده را چاره باید نه زور. حتما به سرنوشتى افتاده که در چهل سالگى زورهایش تمام شده و در طاس لغزنده ى مهیب افتاده. و از گذر سالها و از بى بتگى راه آن بى نهایت را بلد نشده. ولو به مقدارى. و حال دست به چاره زده.. سبحان الله عما یصفون.الحمدلله.الحمدلله.الحمدلله.
- ۰۲/۱۱/۱۲