چو می توان به صبوری کشید جور عدو،
چرا صبور نباشم که جور یار کشم؟ ...
- ۰۲ آذر ۹۳ ، ۰۲:۴۰
چو می توان به صبوری کشید جور عدو،
چرا صبور نباشم که جور یار کشم؟ ...
نماز صبح را آهسته تر از همیشه خواندم. با تهصدایی که گرفته بود. نیم ساعتی به سپیده مانده بود. حجم اتاق در تاریکی یکنواخت بود. بُعد محصول روشنایی ست. نشانهی کتابی را که تا میانه خوانده بودم به سختی و در تاریکی از لای کتاب برداشتم و کتاب را در جایی بیاختیار از قفسه گذاشتم. شبیه تصویری که چخوف از اسلحهی روی دیوار میداد. این انگار به معنای مرگ قفسه بود. تلفنم را خاموش کردم و خوابیدم. همیشه از این هراس داشتهام که جایی از زندهگی برسم که لذت این بیوزنی را دیگر نتوانم درک کنم. شاید همین است که ناخودآگاه خودش من را پیدا میکند. وقتی ابداً آینده برایم اهمیتی ندارد. وقتی گذشته میان ورقهای ضخیم کتابی کودکانه به کناری میآیند. وقتی نه اصلاً آرزو میکنم که کنار کسی باشم. یا جای کسی باشم. وقتی نه قصهای دارم که قهرمانی داشته باشد. و نه میخواهم قهرمان قصهی کسی باشم. یک بیوزنی محض. شبیه همین تاریکی اتاق. که همهی ابعاد ظرایف اتاق را میشورد. یک سکوت وحشی که همهی آرامشها و شوریدهگیها را میبلعد و یکنواخت میکند... خواب مرا میگیرد. بر خلاف سالها که هیچ رؤیایی نداشتهام این بار این حکومت خوابهاست که بر من حکم میکند و مرا از خیابانی در دامنههای البرز به جایی ماورایی میکشد. گاه میترسم کسی به رؤیاهای آشفتهام دست برد و ترکم کند. گاه خیال میکنم که همه به رؤیاهای من دست برده اند و همه را ترک میکنم. خواب مرا گرفته است. و من در اقیانوسی از تلاطم غرق میشوم. من در جایی میان زندهگی و مرگ دست و پا میزنم. و خوابها این را بیش از هر چیز دیگری بهتر میدانند. خوابها به مرگ نزدیکترند از زندهگی. و من از این همه تلاطم آشفتهام. گاه آنچنان احساس میکنم که از وادی سعادت دورافتادهام که در همین ثانیهها بعد از خواب مجبورم میلیونها سال نوری ضلالت را در خودم پنهان کنم...
روشنایی اتاق آزارم میدهد. بُعد اشیاء آزارم میدهد. قیافههای شاد و فربه هم. مدتهاست که کمتر کسی دیدهام که بتوانم احترام خاصی برایش قائل باشم. شبیه تصویری که سلینجر میدهد در آن بعد از ظهر غمگین. وقتی از خدا میخواهد که دستکم کسی را ببیند که بتواند به او احترام بگذارد. حس عجیبی است. یک کمالگرایی مُرده. یک تهوع برعکس. خیابانهای تهران را هیچ دوست ندارم. روزهاست که خیال میکنم که جایی اشتباه از ماشین زمان پیاده شدهام که در آن هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. گاهی آرزو میکنم که کاش روزهگار، تهران ده سال پیش را میگذاشت جلوی من. و من دستکم جای خالی خودم را در آن پیدا میکردم. تهران این روزها جایی برای من ندارد. آدمها شبیه اتفاقهایی زودگذرند در حاشیهی شهر که خیلی زود جذابیتشان را از دست میدهند. گاهی حتی به آخر قصهشان هم نرسیده جایی در تاریکی اتاق من به مرگ قفسه گرفتار میشوند.
نماز ظهر را در باریکهای بیرمق در ساختمانی پرهیاهو در میرداماد میخوانم. در طبقهی زیرین و مهجور بازاری بزرگ. با آدمهایی که رابطهشان را با خدا با نوسانات بازار تنظیم میکنند. راستش با خودم این روزها زیاد فکر کردهام که مهلکترین بیماری در تهران عافیت طلبی ست. آدم در شهر ساحلی عافیت طلب باشد بیماری خطرناکی نیست. چون جنس شهر این را داد میزند. اما عافیت طلبی در تهران مثل کولری در زمستان است. {..} صف اول خیلی زود پُر میشود با آدمهایی که سجادهشان صندلیشان است.. پیشنماز انگار موظف است که طوری نماز را تُند بخواند که بُرشی در حال کسی ایجاد نشود.
دارد غروب میشود. تهران روی دور تند زنده است. من اما جایی در آن کاست قدیمی دولبهی زرشکی رنگ بریدهام. مثل آن سمفونی اهتجاجی که بر آلات بادی استوار شده، خاطرات من از شهر بعید به نظر میرسد. احساس پدری را دارم که کودکی فرزندش را ندیده و حالا در میانسالی با او رو به رو میشود. یک پیوند عاطفی عمیق که بر پایهای از اوهام بنا شده. نه راه برگشتی دارم و نه دل آنکه چهاراسب بگریزم.
میان دوست داشتن و گریختن. جایی بین غائب حاضر و حاضر غائب. مرگ و زندهگی. در اوهام. در خوابها. در تاریکی. گمشدهام.
زندگی من آرام می گذشت. اتفاقی نمی افتاد. دگرگونی های من پنهانی بود. با دوستان قدیم -یاران دبیرستانی- به شکار می رفتیم. آنقدر زود از خواب پا می شدیم که سپیده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم. ما فرزندان وسعت ها بودیم. سطوح بزرگ را می ستودیم. در نفس فصل روان می شدیم. شنزارها فروتنی می آموختند. جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان می رفتیم و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت.
هنوز در سفرم.. سهراب سپهری
شب میگذشت. شب به سختی میگذشت. هر کوچهٔ بن بستی راهی به خود بود. هر تاریکی فهمی از روشنایی میداد. هر ثانیه که به سرعت میآمد در کندی فراموشی ثانیهٔ دیگر محو میشد. روزگار گواه بود که یک روز ذهن ما تاوان این همه انباشتگی را پس میداد. یک روز دیگر مهم نبود که آنکه تمام خیابان را تنها زیر تیغ آفتاب رفته بود تو بودی. یک روز ولیعصر باران میبارید و چترها را خدا بنفش آفریده بود. جویها گرفته بود و آب در جریان نبود. یک روز فراموشی بود که در جریان بود و شریانها خالی بود از هر چه حافظه. ثانیهها رفته بود. تو رفته بودی. و هیچ چیز در جریان نبود. هیچ چیز. هیچ.
آدمها. تمام آدمها. از کوچههای بنبست نفرت داشتند. بزرگراهها را شهوت رسیدن آدمها ساخته بود. کوچههای بنبست ناقص هرآنچه بود که مفهوم رسیدن بود. کسی به کوچهٔ بنبست. به راهی که باید برگشت. به دوستی که میرفت از دست. دل نبست.. ترس نگاهبان زندان عقل بود. عقلی که هیچ در خیابان پرت نمیشد. و هیچ شبها در خیال ماهرویی مست نمیشد. ترس برادر مرگ بود.
شب خنیاگر بیداریهاست. معرکهٔ شکستها و گسستها. شب میگذشت و صبح دنبال کیمیایی میگشت.. صبح در میان معرکههای مرشدانی فرو میرفت که انعکاس واقعیت یک ریسمان در آیینه مصلحتشان تصویر افعیانی وحشی داشت. صدای باد، سکوت شیشهها را میلرزاند.. غلظت ابرها گواهی میداد که تهران وجود نداشت...
آن که کشورش را پیش از سی سالگی ترک نکرده
آن را دیگر هرگز ترک نخواهد کرد...
در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید...ژان لوک لاگارس
.
.
.
روزهایی بود که جایی برای ماندنت نمانده بود. یا جمیل الستر.