از میان سُرفه و دود و دغدغه ی این روزها آتش روشن کردن با پدر گرم ام می دارد ...
- ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۰
از میان سُرفه و دود و دغدغه ی این روزها آتش روشن کردن با پدر گرم ام می دارد ...
خداحافظ پیرمرد دوست داشتنی. خداحافظ دوست ِ خدا. عزیز ِ خدا. بیش از آنکه دلم برای تو تنگ بشود دلم برای خودم تنگ است. برای آن شکستنی که پشت نمازهای مغرب نزدیک میدان تجریش رُخ می داد. برای آن که در این چند سال بعد از هجرت دستم را گرفتی. کمکم کردی. القلب یهدی الی القلب. می گفتی بابا جان مواظب دلت باش. مهربان باش با تمام خلق. به کسی ستم نکن ابدا. گفتی به جای شکایت دعا کن. به جای قصه گفتن تلاش کن. به جای سخنرانی کردن عمل کن. آن روز ِ سخت بارانی که آمدم امام زاده صالح. میخواستم استخاره کنی. نکردی. و این تنها باری بود که درخواست استخاره ام را رد کردی. گفتی بابا جان. تو خودت مواظب خودت باش، خدا هر تصمیمی بگیری برایت خوب می آورد. راست گفتی. آن بهترین تصمیم زنده گی ام بود...
{چند دقیقه ای به اذان مغرب بود. هوا بنفش روشن بود. مسجد الغدیر تنهاتر از همیشه بود. هرچقدر هم به دیوار تکیه می دادی تکیه ات را قبول نمی کرد. از آن روزهای جهنمی غربت بود. ناراحت و غمگین بودم. تازه لنت ماشین را عوض کرده بودم و بوی ترمزهای لاستیک توی سرم پیچ میخورد. هوا سرد نبود اما سوزهای معروف شهر ساحلی از پشت دیوار سفید منتهی به خیابان لین به صورتم میخورد. مثل آن بود که کسی مدام دارد به تو سیلی میزند. هیچ کس در خیابان نبود. بی هیچ مقدمه ای و بدون هماهنگی به امین که برای دیدار خانواده در تهران بود زنگ زدم. بیدار بود برای نماز صبح. گفت که دارند قامت می بندند. اذان مغرب ما افتاده بود به وقت اذان صبح ِ امامزاده صالح. گفتم بگذار روی بلندگو. رفتم داخل مسجد. نیت کردم. اقتدا کردم. نمیدانستم چه کسی جلو ایستاده. از همان فاصله ی عجیب و دور صدای پیرمرد افتاد به دلم. صدایی که دلنشین بود و به طرز عجیبی صمیمی.. }
صبح علی تماس گرفته که دارد می آید تشییع شما. به من می گوید کجایی. چرا برای آخرین خداحافظی نیامدی. می گویم من آنقدر قوی نیستم که از پیرمرد خداحافظی کنم. اما او درست هفت ماه پیش از من خداحافظی کرد. حتی آخرین جمله اش این بود که "آخرین توصیه ی من به شما برادرم این است که ..." تو پیرمرد را میشناسی علی. کلمه ای غیرحق از او دیده بودی؟ ندیده بودی قدم هایش هم ذکر خدا بود؟ خم شدن گلدسته ها را ندیده بودی که او را هر بار صلات ظهر به آغوش می کشیدند. ندیده بودی کناره های محراب از سبحان الله گفتنش می لرزیدند. سیل محبان و مریدانش را ندیده بودی که از فلان روستای پاکستان نذری آورده بودند. آن نوجوان مدافع حرم را ندیدی که گفت برایم دعای شهادت کن گفت دعای وصال می کنم. به قول حامد پیرمرد امروز با هفت هزار سالگان سر به سر شد. به دوست و محبوبش رسید. و من آن دنیا مدام گوشه ی چشم خواهم گرداند تا او را باز ببینم. او که من را از دنیای مادی. از فقر فهم و صلبیت جهالتم به دریای بیکران محبت خدا دعوت کرد... خداحافظ پیرمرد. دیدار به قیامت.
زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد.. سزای رستم ِ بدروز، مرگ سهراب است
نماز ظهر را در مزار شاه نعمت الله ولى خواندم امروز. همه چیز این خانه صاف و ساده است. مثل صاحبش. حتى مقرنس ها هم کم حاشیه اند. در بقعه اصلى که دراویش ذکر مى گیرند تمثالى قدیمى از شاه نعمت الله است. همراهم میگفت چشمان عکس جادویى ست، از هر طرف بایستى انگار تو را مستقیم نگاه مى کند. رفتم پشت ایوان ها. بعد کنار کتیبه ها. راست میگفت. همه جا تو را نگاه مى کرد، با چشم هاى جادویى. حالا که رسیده ام تهران خیال مى کنم هنوز دارد مرا نگاه مى کند....
لحظات خصوصى ام در تهران دگرگون شده. غروب شهر غافلگیر کننده و دلگیر است. انگار کسى ناخودآگاه در یک چشم به هم زدن خاطرات آدم هاى خاصى را از ذهنت عبور مى دهد و ناگهان خورشید در بحبوحه ى خاکسترى آس مان با عطوفتى خونین غرق در کرانه ها مى شود. درست شبیه یادها و اسم ها. همین است که غروب ها را تحمل ندارم اینجا..حکایت سحرها متفاوت ست. خورشید با آرامشى مؤمنانه بالا مى آید. انگار نه انگار که بالاى سر تهران است. گاهى حس مى کنم این همه وقار و متانت زاییده تهجد آدم هاى نازنین شهر است.
{دیروز که س.ج از من دلگیر بود آرام و قرار نداشتم. عقل مى گفت تو منطق داشتى. تو سپر بلاى هیجان ها نیستى. عشق اما مى گفت دیدى دکتر دلش شکست؟ دیدى رفت پشت درخت بید حیاط و نمازش طولانى تر از همیشه بود. عشق بازى را مى برد. عقل کالاى نیمه روشنفکرهاى مدعى بود. تو عاشق بودى. و دلباختگى سرمایه زنده گى ات بود. ساز کوک تو داد و فریاد نبود. دلبستگى ات به بیداد بود و فغان. تو دشمنانت را هم دوست داشتى. تو سرهنگ نبودى. تو عاشق بودى. عاشق اوج گرفتن در یادگار امام. عاشق کم کردن ارتفاع در دست هاى جاروکش نیمه هاى شب کوچه دهم. عاشق جوى هاى کم جان وسیع که آب را بى تازیانه اما صحیح از خانه اى به خانه ى دیگر مى برد. تو عاشق مهندس ب. بودى وقتى در میان جلسات تاجران شهر تو را به سمت شهرى مى برد که شرابش طهور بود. تو عاشق مرتضى آوینى بودى آن قدر که هر بار تهمتى میخوردى بر مرتضى اشک مى ریختى به این باور که او هم از دست بدخویى چنان دشنامى خورده. تو عاشق جلسات ناتمام. روضه هاى ختم به اشک. اشک هاى محتوم به نگاه هاى دلبرانه. و پرچم هاى سرخ تمام عالم بودى. و این عقل بود که مى باخت. چون س.ج جاى درستى بود. طورى که نماز مغرب را پشت سرش تمام اشک مى ریختى و او خیال مى کرد که زهد یا ریاى ناشیانه است این. و چه شبیه است جنون ناشیانه به دعاى عاشقانه. }
سحرها دوست داشتنى ترین هاى روز من اند در این شهر. زنده مى دارند از هر بار مردنم. عاشق مى کنند از هر بار گسست ام. مى گیرد ام و باز مى گردانند. زنّار مى گیرد ام و خرقه مى دهد. آتش مى گیرد ام و آب مى دهد. هاى مى گیرد ام و هو مى دهد. هوا مى گیرد ام و فضا مى دهد. دل مى برد و دلبرى یاد مى دهد. سحرها تهران جدید من است.
من دارم از طهران قدیم به تهران جدید کوچ مى کنم.
سال چهارم دکترا دوره ی عجیبی بود. از سال چهارم کم کم قیافه ی آدم ها جدی تر می شد. گاهی می نشستند دور هم. شروع می کردند برای آینده برنامه ریزی کردن. به اصطلاح خودشان "پلان" می ریختند. یکی می خواست قبل از دفاع، مقالاتش را ارسال کند تا جای خوبی استاد دانشگاه شود. م.س. می خواست برود آمریکا و در فلان شرکت با حقوق فلان زنده گی کند. ح.م. می خواست برود مونتریال و با نامزدش که سال ها آشنا بودند ازدواج کند و همان جا هم شغلی پیدا کند. حسن دنبال کاری در سیاتل آمریکا بود. رضا چند پیشنهاد خوب از شرکت های تحقیقاتی مهم دنیا داشت..
.
من اما فقط یه چیز می خواستم.. فقط می خواستم برگردم به گذشته و از این همه سال های تنهایی ام انتقام بگیرم. فقط همین.
.
.
.
.
حالا که تقریبا سه سال از آن زمان گذشته است می بینم که همه ی آن آدم ها به جاهایی که نقشه کشیده بودند رسیدند. اما من فقط تنها تر شدم. حواسم نبود که انتقام از تنهایی فقط تنهایی بیشتر می آورد..
.
حتی یه ساعت شکسـته هم دو بار در روز زمـان رو درست نشون میده!
شکست... هابلیت
.
.
.