به خانه بر مى گردیم
لحظات خصوصى ام در تهران دگرگون شده. غروب شهر غافلگیر کننده و دلگیر است. انگار کسى ناخودآگاه در یک چشم به هم زدن خاطرات آدم هاى خاصى را از ذهنت عبور مى دهد و ناگهان خورشید در بحبوحه ى خاکسترى آس مان با عطوفتى خونین غرق در کرانه ها مى شود. درست شبیه یادها و اسم ها. همین است که غروب ها را تحمل ندارم اینجا..حکایت سحرها متفاوت ست. خورشید با آرامشى مؤمنانه بالا مى آید. انگار نه انگار که بالاى سر تهران است. گاهى حس مى کنم این همه وقار و متانت زاییده تهجد آدم هاى نازنین شهر است.
{دیروز که س.ج از من دلگیر بود آرام و قرار نداشتم. عقل مى گفت تو منطق داشتى. تو سپر بلاى هیجان ها نیستى. عشق اما مى گفت دیدى دکتر دلش شکست؟ دیدى رفت پشت درخت بید حیاط و نمازش طولانى تر از همیشه بود. عشق بازى را مى برد. عقل کالاى نیمه روشنفکرهاى مدعى بود. تو عاشق بودى. و دلباختگى سرمایه زنده گى ات بود. ساز کوک تو داد و فریاد نبود. دلبستگى ات به بیداد بود و فغان. تو دشمنانت را هم دوست داشتى. تو سرهنگ نبودى. تو عاشق بودى. عاشق اوج گرفتن در یادگار امام. عاشق کم کردن ارتفاع در دست هاى جاروکش نیمه هاى شب کوچه دهم. عاشق جوى هاى کم جان وسیع که آب را بى تازیانه اما صحیح از خانه اى به خانه ى دیگر مى برد. تو عاشق مهندس ب. بودى وقتى در میان جلسات تاجران شهر تو را به سمت شهرى مى برد که شرابش طهور بود. تو عاشق مرتضى آوینى بودى آن قدر که هر بار تهمتى میخوردى بر مرتضى اشک مى ریختى به این باور که او هم از دست بدخویى چنان دشنامى خورده. تو عاشق جلسات ناتمام. روضه هاى ختم به اشک. اشک هاى محتوم به نگاه هاى دلبرانه. و پرچم هاى سرخ تمام عالم بودى. و این عقل بود که مى باخت. چون س.ج جاى درستى بود. طورى که نماز مغرب را پشت سرش تمام اشک مى ریختى و او خیال مى کرد که زهد یا ریاى ناشیانه است این. و چه شبیه است جنون ناشیانه به دعاى عاشقانه. }
سحرها دوست داشتنى ترین هاى روز من اند در این شهر. زنده مى دارند از هر بار مردنم. عاشق مى کنند از هر بار گسست ام. مى گیرد ام و باز مى گردانند. زنّار مى گیرد ام و خرقه مى دهد. آتش مى گیرد ام و آب مى دهد. هاى مى گیرد ام و هو مى دهد. هوا مى گیرد ام و فضا مى دهد. دل مى برد و دلبرى یاد مى دهد. سحرها تهران جدید من است.
من دارم از طهران قدیم به تهران جدید کوچ مى کنم.
- ۹۶/۰۲/۱۲