(1)
یک هفته نیست آمده ام. همه چیز درهم و برهم و آشفته است. حتی وقتی کسی چای به من تعارف می کند. یا مهربان مادرم تماس می گیرد که کجایی. به هم می ریزم. مدت هاست نه کسی چیزی به من تعارف کرده. نه حالم را پرسیده طوری که واقعاً منظورش باشد. نه برایش مهم بوده در چه ساعتی در چه مکانی هستم. احساس هواپیمایی را دارم که بعد از پرواز تازه یادش آمده که فرود آمدن بلد نیست. خانواده سعی می کند خیلی مرتب و تر و تمیز روی آسفالت اجتماعی، برایم کف بریزد تا هنگام فرود آتش نگیرم. دوستانم در تهران به عدد سه هم نمی رسند. اصلاً کسی را نمی شناسم. تمام ارتباطاتم قطع شده است طی این ده سال. گرچه قبل از آن هم رفیق ِ آن طوری نداشتم. تنهایی، هم خاصیت تخدیر دارد. هم به طرز جنون آمیزی اعتیاد آور است...
(2)
عین پیشنهاد می کند که در اعتکاف هیئت هنر شرکت کنم. روز سیزدهم رجب است. امروز صبح در عالم خواب دیدم که با ح. پناهیان سه بار دیدار کرده ام. انگار از یک اتاق خسته می شدیم و برای بحث به اتاق دیگر می رفتیم. بحث و پناهیان و من عوض نمی شدیم و فقط اتاق ها بود که عوض می شد. برای اینکه رویا صادقه در بیاید، بعد از نماز عصر به مسجد امام صادق علیه السلام روحی له الفداء می روم و پای منبر پناهیان می نشینم. پناهیان کلیشه را می فهمد و حتی اگر می خواهد مطلب کلیشه ای بگوید مصداق را با ظرافت انتخاب می کند. هوش خوبی هم دارد. و به روز هم هست. در حین صحبت خاطرات میلاد از او در اتاوا و ماجرای پلیس و دستگیری در ذهنم می پیچد. بعد از نماز مغرب، پدر تماس می گیرد. شب یک هیئت خانگی می روند برای جشن سیزدهم رجب. این روزها و گذراندن اوقات کنار او کیمیا ست. بلافاصله قبول می کنم و آدرس می گیرم. در چهارراهی قرار می گذاریم و می آید دنبالم. سخنران جلسه خانگی پناهیان است. همان مطالب عصر را دوباره داشت می گفت. رویا داشت کم کم صادقه می شد. بعد از سخنرانی اش با او کمی صحبت کردم و در حین صحبت خواب را به او گفتم. پوزخند رضایت نفیسی زد انگار که از این دست دلبری ها از او زیاد کرده اند. کفش هایم را در درب خروجی پیدا نمی کنم. پسر صاحب مجلس که کاملاً آقازاده طور می زند مشغول خداحافظی رسمی طور از میهمانان است. حالم از ادا و اطوار به هم میخورد. حتی بدبینم قسمتی از همین هایی که "قدم رنجه" کردند و تا اینجا آمدند منتظر "قدم رنجه" های بعدی برگشت در مراسم خودشان هستند. احساس می کنم بسیاری از رسومات در ایران بر بستری از ناامنی اجتماعی طراحی شده اند. و تو اگر منقطع از دنیا باشی، بسیاری شان را نمی فهمی...
ساعت 11 شب است که ع تماس می گیرد و بلیط اعتکاف را اوکی کرده است. در تمام چند سال گذشته این مهمترین بلیطی است که اوکی شدن اش! خوشحالم می دارد. به هیئت بچه های هنر می روم. کمی دیر می رسم. تمام نقاط مسجد جا به جا بچه های هنر با لپ تاپ مشغول فوتوشاپ و گرافیک هستند و یا سخنرانی و روضه گوش می دهند. تنها چند جا نزدیک محراب خالی است. به نظرم آنها که حرفه ای ترند می دانند که خنکای شب محراب موجب رنجش است. من اما در پی رنج آمده ام. تمام مسیر برگشت را در هواپیما با خودم و خدا شرط و شروط گذاشته ام. قول و قرار داده ام. همانجا پتوی ترمارست مک ِ کوهستانم را جایی پهن می کنم. احساس می کنم که دست کم هفت هشت نفری به دقت تمام حرکاتم را زیر نظر دارند. و لابدّ مطمئنند که طرف خودی نیست. جوان ِ جا افتاده ای با دشداشه تماماً سفید جلو می آید. می گوید کنار دیوار و آنهم در محراب سرد است. دستکم بیا این طرف تر. برایت جا درست کرده ام. من وحید هستم. به اسمش حسودی ام می شود. امیرخانی. جا پهن می کنم. اندکی رَندُم دعا و نیایش می خوانم و مطمئنم که هیچ کدامشان وارد ِ آن شب نیست. اخیراً متوجه شده ام که خدا هوای ناواردها را بیشتر دارد! دلم برای مهدی و رضا خصوصاً تنگ است. میم و سروش را هم دعا می کنم. در بسیاری از اوقات ِغربت، فقط آنها بودند که به واقع "هوا"دارم بودند. نزدیک سپیده دم است که سخنران قرار است بیاید. مداح دارد بلندگو را درست می کند. شک ندارم تا مرزهای ثریا هم پیش برویم مشکل بلندگو همچنان حل نشده باقی مانده است. مداح سخنران را معرفی می کند: پناهیان! رویا صادقه آمده است...
(3)
روز سوم اعتکاف است. بعد از سپیده تمام بچه ها خوابیده اند تقریباً. حتی آنها هم که در روزهای قبل موقع خواب بقیه، دمبل های سنگین تر دعا و نیایش می زدند حالا دیگر رمقشان بُریده و به ذکر زیر لبی هنگام استراحت اکتفا کرده اند. در این مدت با وحید امیرخانی و پسر جوان دیگری که طلبه است اوقات خوشی داشته ام. از خدا همیشه و همین کنار هم خواسته ام که مرا با دوستانش آشنا کند. لذت همنشینی با دوستان ِ خدا بهترین لذتی است که تا به حال دیده ام. زنده گی را دوست دارم چون به من فرصت دوست داشتن او را هدیه کرده است. شادم که سودایی ندارم. خانه و زنده گی را گذاشته ام و با یک چمدان - دقیقاً یک چمدان- که نیمی از آن هم مال ِ من نیست برگشته ام. حتی تمام کتاب هایم را به ذکر "بشوی اوراق اگر همدرس مایی" پس داده ام و یا هدیه کرده ام. ماشین ام را گذاشتم برای رضا تا بفروشد. یک روزه تصمیم گرفتم بکنّم و بیایم. مطمئن بودم طور دیگری ممکن نیست. می خواستم دست ِ خالی بیایم پیش خدا. آنها که توشه پُر می کنند به اندوخته شان مطمئنند. من اما مطمئنم که اندوخته ای ندارم.. و مطمئنم که خدا هوای ناواردهای دست خالی را دارد. یاد حرف ِ پیرمرد میفتم که میگفت بدبخت کسی است که برگردد ایران و بیفتد دنبال عافیت طلبی.
بچه ها اعمال امّ داوود را شروع کرده اند. کم کم دارد حالی ام می شود که چرا آمده ام اینجا. نزدیک نماز مغرب است. چهره های بچه ها تک و توک واضحاً نورانی شده است. دعای توابین را شروع می کنیم. وحید امیرخانی زیبا گریه می کند. طلبه ی جوان دست به چانه آرام و با طمأنینه اشک های دقیق می ریزد. خدایا ما را با دوستانت آشنا کن. به توصیه ی حاج آقا، همه شروع کرده اند به وصیت نامه نوشتن. مستحب است انگار. من هم امتحان کردم. قبلاً به مزاح به مهدی و رضا گفته بودم که روزی اگر وصیت نامه بنویسم مقاله ی نفیسی می شود. خط آخر نرسیده، دستم با گوشه ی کاغذ وصیت نامه می بُرد و دیگر نمی توانم خودکار دست بگیرم. زیر نور ِ شدید مهتابی با همان حال به جای امضا، انگشت می زنم. موقع افطار ع. ح. می آید سراغم. طلبه ی جوان هم کنارم نشسته است و با هم دعا می خوانیم و افطار می کنیم. ع. ح. می خواهد تا روز تمام نشده ازدواج کنم. کناری اش، چند نفری را خیلی دقیق و مسلط در خواهران معرفی می کند. طلبه ی جوان پوزخندی می زند. حاج آقای س. می آید کنار سفره ی ما. شروع می کند کمی صحبت کردن و نصیحت کردن. از اینکه او را نمیشناختم دلخور شده است. صدای نرم و لطیفی دارد اما چیزی در مورد او دلپسندم نیست. شاید پیشانی کوتاهش. یا چشم هایش زیر عینک. یا اینکه احساس می کند موجود غریبی گیر آورده است و دارد تمام تست های سنتی مکتبی را به کار می گیرد تا ببیند از گونه ای هست که اهلی بشود یا نه. نمی داند شاید، که صداقت آهن مذاب است که سنگ را هم اهلی می کند. ساقی گمگشته ها اخلاص است. کلمات لفظ اند. خوب صحبت کردن قدم آخر است. نه اول..