برای من همه چیز زنده گی در وجود او متمرکز شده بود.. می خواستم که او تمام و کمال، خود را در اختیار من بگذارد. اما او می خواست آزادتر باشد و از من دوری کند. ما پیش از آن که به هم بپیوندیم پیوسته به هم نزدیک تر می شدیم اما بعد نیروی مقاومت ناپذیر ما را مدام از هم دور کرد و هر کدام از ما را به سویی برد.. و دچار حالی شدیم که دیگر تغییرش امکان نداشت. او می گوید که من حسادت می کنم و حسادتم بی معنی است. من هم خیال می کردم که حسادتم بی معنی است. اما این درست نیست. من حسود نیستم، ناراضیم...!
آناکارنینا... تولستوی
.
.
.
دو چیز را دست کم گرفته بودم. و این دو باعث شد که ما ببازیم. او به من. و من به زندهگی... اول آنکه پیش میآید که گاهی حرفهی آدمی از خودش بزرگتر نیست. انسانها به گواه تاریخ و به شهادت حوادثی که در اینجا گذشت، توانستهاند از حرفهشان و شخصیتشان و حتی خودشان بیرون بایستند. دوم آنکه آدمی محصول تغییر است حتی همان که با چشمانی خیره دنیا را میبیند دچار تلاطمی است در خودش و تغیّری در جنس نگاهش. و این تغییر بیرحمتر و بیعاطفهتر از هر نوع محبتی است که تاریخ از دو انسان به هم به یاد میآورد..
- ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۱