- ۲۸ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۱
کردهام باز به آن گریهی سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا..!
وَإِذا غَشِیَهُم مَوجٌ کَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّـهَ مُخلِصینَ لَهُ الدّینَ
فَلَمّا نَجّاهُم إِلَى البَرِّ فَمِنهُم مُقتَصِدٌ
وَما یَجحَدُ بِآیاتِنا إِلّا کُلُّ خَتّارٍ کَفورٍ
تو که نوک ِ انگشتانت هم طاقت ِ نزدیکی آتش ندارد.. تو که اینطور از دردی به عجز میرسی.. تو کجا جرأت دوزخ داری؟
بر همهگان
گر ز فلک
زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم .. !
مولانا گفتهاست این را.
شب میگذشت. شب به سختی میگذشت. هر کوچهٔ بن بستی راهی به خود بود. هر تاریکی فهمی از روشنایی میداد. هر ثانیه که به سرعت میآمد در کندی فراموشی ثانیهٔ دیگر محو میشد. روزگار گواه بود که یک روز ذهن ما تاوان این همه انباشتگی را پس میداد. یک روز دیگر مهم نبود که آنکه تمام خیابان را تنها زیر تیغ آفتاب رفته بود تو بودی. یک روز ولیعصر باران میبارید و چترها را خدا بنفش آفریده بود. جویها گرفته بود و آب در جریان نبود. یک روز فراموشی بود که در جریان بود و شریانها خالی بود از هر چه حافظه. ثانیهها رفته بود. تو رفته بودی. و هیچ چیز در جریان نبود. هیچ چیز. هیچ.
آدمها. تمام آدمها. از کوچههای بنبست نفرت داشتند. بزرگراهها را شهوت رسیدن آدمها ساخته بود. کوچههای بنبست ناقص هرآنچه بود که مفهوم رسیدن بود. کسی به کوچهٔ بنبست. به راهی که باید برگشت. به دوستی که میرفت از دست. دل نبست.. ترس نگاهبان زندان عقل بود. عقلی که هیچ در خیابان پرت نمیشد. و هیچ شبها در خیال ماهرویی مست نمیشد. ترس برادر مرگ بود.
شب خنیاگر بیداریهاست. معرکهٔ شکستها و گسستها. شب میگذشت و صبح دنبال کیمیایی میگشت.. صبح در میان معرکههای مرشدانی فرو میرفت که انعکاس واقعیت یک ریسمان در آیینه مصلحتشان تصویر افعیانی وحشی داشت. صدای باد، سکوت شیشهها را میلرزاند.. غلظت ابرها گواهی میداد که تهران وجود نداشت...
نزدیک اذان است. تلفن زنگ میخورد. من و برادر حمید ناخودآگاه به سمت آن میرویم. به عادت سالها پیش که سحرها زنگ میزدی. خواب نمانیم. اما طول نمیکشد که میفهمیم پشت تلفن دیگر صدای نازنین تو نیست. قربان مهربانی ات که حد و اندازه نداشت اما به جا بود. لطیف بود. دقیق بود. عجیب بود.
.
.
"محبّت شما به ما، نشان از محبّت خدا بود. نعمت الله لاتحصوها .. ان الله لغفور رحیم .. شما را که می بینم، خوب می فهمم که خدا چقدر مهربان ست که کسر کوچکی از محبت ش، می شود محبّت شما .. امّا، من که همین محبت شما را نتوانستم جبران کنم، چطور شکر آن نعمت لایزال الهی را به جا آورم .."
.
.
چند شب پیش، قبل از اذان خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم که در بزمگاه استنطاقی گرفتار آمدهام به غایت آشفته. طوری که دوست و آشنا از کنارم میگذرند. اوضاع سختی بود. نه از بار تکلیف مجال عقبگردی بود. و نه از طعنهی بدطینتان راه گریزی. درین میان. وقتی پشت به تاریکی ایستاده بودم. تو آمدی. دستم را گرفتی. آن دست نحیف و نازنین مثل همیشه آرامش عجیبی داشت. والله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین
.
.
آن که کشورش را پیش از سی سالگی ترک نکرده
آن را دیگر هرگز ترک نخواهد کرد...
در خانهام ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید...ژان لوک لاگارس
.
.
.
روزهایی بود که جایی برای ماندنت نمانده بود. یا جمیل الستر.