آمدم پیش تو من اینک.. ببین!
قال انی لا احب الآفلین!
- ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۹
در ترافیک محو شده بودم. کنار بزرگراه پیاده شدم و تا ایستگاه مترو پیاده رفتم. جوانی که لباس نیروی انتظامی به تن داشت و انگار از خدمت بر میگشت کنارم ایستاد. تک ستارهای روی شانهاش بود. پاسداری ساده بود لابد. دستفروشی با صدای بلند تقویم میفروخت. دو هزار تومان بود. در غوغای قیمتهای تهران ارزان بود. جوان تقویمی برداشت. بازش کرد. صفحهای که زود پیدایش کرد سیزدهم رجب بود. بالای صفحه نوشته بود میلاد مولای متقیان. چهرهاش حالتی گرفت که انگار نشان رضایت داشت. بعد زیپ جلوی کیفش را که به کولش انداخته بود با دقت و وسواس خاصی باز کرد. تمام دارایی جوان از حقوق خدمت شش یا هفت تا دوهزاری بیشتر نبود. باز همان نشان رضایت در چهرهاش پدیدار شد. پول را به دستفروش داد و تقویم را با لبخند بینظیری در کیفش گذاشت. انگار که خدا کل دارایی دنیا را به او داده باشد...
دلم شکست. مترو به ایستگاه توحید رسیده بود. هوا بارانی نبود اما در من کسی بسیار گریسته بود. گاهی در فتنهی برخورد با آدمهایی که هیچ مقبول نیستند، در چهرهی چنین آدمهای نازنینی چنان آرامشی دیدهام که سرمستم میدارد..
.
.
نزدیک خانه رسیدهام. در من هنوز جنگجویی خسته از نبرد شوالیهها، سرمایهدارها و قهرمانها، این بار با خاطراتش مبارزه میکرد... زندهگی اما چهار نعل میتاخت به سمت تنهاییهای مدام...
دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی تو ام
گفت مرا که وای تو ..
تا پیش از کشف عدد صفر، بشر گمان میکرد که عدد یک ابتدای هر چیز است.
قرنها طول کشید تا بفهمد که صفر هم ابتدای چیزی نیست
و همیشه همهچیز خیلی پیشتر از آن شروع میشود که نقطهی آغاز است...
.
.
.
آنها که یکبار در جایی ترک اش کرده بودند را بارها و در جاهای مختلف ترک کرده بود. این را هم کاملاً از سر دلسوزی انجام میداد...خیال میکرد که تنهایی تنها چیزی است که در بیشتر اوقات این مملکت تعارف نمیشود.
أتیتُ أمیرَ المؤمِنینَ علیه السلام ذاتَ یَومٍ نصفَ النَّهارِ، فقالَ : ما جاءَ بکَ ؟ قلتُ : حُبُّکَ و اللّهِ . قالَ علیه السلام : إنْ کنتَ صادِقا لَترانی فی ثَلاثةِ مَواطِنَ : حَیثُ تَبْلُغُ نَفْسُکَ هذهِ ـ و أوْمَأ بیدِهِ إلى حَنْجَرَتِهِ ـ و عِند الصِّراطِ، و عِند الحَوضِ
ظهر یکى از روزها نزد امام على علیه السلام رفتم، حضرت پرسید: چه چیز تو را به اینجا کشاند؟ عرض کردم: به خدا قسم، علاقه به شما. حضرت فرمود : اگر راست بگویى بى گمان مرا در سه جا خواهى دید: آن جا که جانت به گلویت رسد، در کنار صراط و در کنار حوض [کوثر].
حاذالدعوات : ۲۴۹/۶۹۹
روزهایی بود که توفان به تهران خیلی میآمد ..
برای نماز مغرب پیاده به مسجد میروم. در راه پسر کوچکی کمی جلوتر از پدرش راه میرود. توفان میشود باز. توفان در خیابان کنار مسجد گیر میکند. پدر فرزندش را صدا میزند. دستش را محکم میگیرد. بعد به خنده میگوید محکم بگیر دستم را .. باد نبردت.. و بعد هر دو میخندند.. توفان شدیدتر میشود.. گرد و خاک غلیظی میشود. پسر دست پدر را محکمتر میگیرد.. پدر زیر لب میگوید حالا اگر هم ببرد هر دوی مان را با هم میبرد.. بعد هر دو میخندند.. آنطرفتر اما طوفانی مرا ویران میکند.. طوفانی ساکن به سرعت سی سال در کسری از ثانیه .. که می گیرد و رها نمی کند .. که ویران می کند امّا نشانی نمی گذارد .. که آرام نمی گیرد مگر به طوفانی دیگر ..
.
.
.
خیال کن در آن ظلمات آخر .. وقتی از برابر مرگ می گذری دست کسی را خواسته باشی..