بعد از ظهر، ابراهیم از آخرین معجزهاش بر می گشت..
و سارا بعد از سالها، دوباره دلش از آن آتشها می خواست..
که هرگز سرد نمی شد..
و اسماعیل .. همچنان سر به تیغ رویای صادقه ی رسولی می باخت ..
---
میدانی..آیه های زیادی از من گذشته است... و حالا شاید..روزهای آخر یک کتابم.. که گاه جوانهای رواق دستشان میگیرند.. و تکرارش میکنند.. که چه درد را خوب تحمل می کرده ست. بعد هم می شوم قهرمان داستان های دیگران با اینکه در داستان خودم تمام شده ام. تمام می شوی و روزگار می گذرد. مثل همیشه ی خدا. که این نیز می گذرد امّا .. خون به دل می کند و می گذرد..
- ۳ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۷