تابستان دو سال پیش بود که عزیزی کمک خواست برای مراسم ازدواج اش.. مادری دلسوز و پدری به حق زحمت کش داشت که صلاح زنده گی اش را در آن ازدواج نمی دیدند.. باری اما مثل آبی بود که روی زمین ریخته باشند.. زمان مثل همیشه ی اتفاقات مهم دیر بود.. و هوای تهران گرم... به لطایف الحیلی مشکل حل شد.. تا حدودی.. اما درست قبل از مراسم ازدواج مادرش را دیدم.. جایی .. گوشه ای یعنی.. که پنهانی اشک می ریخت.. گفتم چه شده.. گفت تباه شد.. گفت من دیگر پسرم را پس نمی گیرم از روزه گار.. تعجب کردم. گفتم شما کجا را می بینی مادر؟ .. گفت من همین سه ماه آینده را می بینم. این خط و این نشان...
..
و از قضا درست هم می گفت.. دوسالی ست که من هم خبری ندارم .. حتی ام سال همان پیغام تبریک عید و امثالهم همیشگی را هم وقت نمی کند -بخوانید (شریعتمداری نویسی که کنم) که جرات نمی کند- بفرستد..
روزه گار غداری ست..
دلم شکسته.. برای تو هم حرفی ندارم اما.. زنده گی خوبی داشته باشی..
اما انگار من ماه های آینده را می بینم.. می دانم که دیگر تو را در صف کنارمان نمی بینم..
همین چند روز پیش در جواب یکی از دوستان تندرو که زیاد مقاله می نویسد و تندتند اشتباه می کند نوشتم که من واقعا شما را بسیجی نمی دانم... شما ممکن است به مکر معاویه نبازید.. اما کنار علی نمی ایستید.. من می دانم.. می گویید ما اهل کوفه نیستیم... اما تهران هم وای نمیستیم... میریم یه جای خوش آب و هوا.. مواضع جمهوری اسلامی را رصد می کنیم.. گاهی حرفی می زنیم جایی.. جهادمان همین است.. آفرین.. اما .. دوست داشتنی که خون دادنی پشت اش نباشد.. لایق شیشکی ست..
..
دلم شکسته... انگار که با خبر قطع نامه آمده باشی کنار دوست مشترک مان که تیرخورده..
از من نخواه که تبریک بگویم..
شاد باشی اما.. ما قرارست تا آخر این خط کنار علی باشیم. ان شاء الله. من جمهوری عزیز اسلامی ایران را تنها راه نجات می دانم.