وقتى میانه ى کارى این صفحه را باز مى کنى مى بینى دوستى از میان سال هاى نورى که تو به جهالت گذراندى اما پنجم آبان را تبریک مى گوید به تو هم خنده به لبت مى آید هم غبار افسوس بر دلت..
لکن چه چاره با بخت گمراه
- ۲ نظر
- ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۲:۲۲
وقتى میانه ى کارى این صفحه را باز مى کنى مى بینى دوستى از میان سال هاى نورى که تو به جهالت گذراندى اما پنجم آبان را تبریک مى گوید به تو هم خنده به لبت مى آید هم غبار افسوس بر دلت..
لکن چه چاره با بخت گمراه
شک، ناآرامی است. اما هر آرامشی بر این ناآرامی ترجیح ندارد. حیوان شک نمیکند، ولی آیا به مرحلهی ایمان و ایقان رسیده است؟ آن نوع آرامش، آرامش پایین شک است، بر خلاف آرامش اهل ایمان که بالای شک است. بگذریم از افراد معدود موید من عندالله.
مقدمه ی عدل الهی...شهید مطهری
پ.ن: در این دو دم مددی کن مگر که برگذریم.. به سربلندی از دیر پست.. ای ساقی!
مثل آن زندانى بازى هاى قدیمى کامپیوترى که از بین تیغه ها عبور مى کرد، هر قطعه ازین موسیقى امروز طورى از من عبور مى کند که فکر میکنم هر کدام ممکن است خوب بُریده باشد. راستى یادت هست با کدام کلید میشد شمشیر را برداشت و به جنگ زندانبان رفت؟
تمام تیمچه ها پر شد از نقاب فروش
زمانه ای ست که حلاج شد طناب فروش!
دریغ نغمه ی آرامشی به ما نرسید
که مطربان همه تلخ اند و اضطراب فروش
من از قبیله ی عباس های تشنه لبم
تو از تبار همین گزمه گان آب فروش!
زمانه ای ست که گل پوست می کنند اینجا
خوشا به ذوق تماشاگر گلاب فروش
سلام بر همه الا به قلب مغلوبان
سلام بر همه الا به انقلاب فروش!
شما که خون دل خلق را پیاله شدید
شرور شهر شمایید یا شراب فروش؟
دکتر می گفت درد را خوب تحمل می کنی. من اما می دانستم که این درد است که من را با دقت و ظرافت تحمل می کند. حالا روزهاست که ساعت سه نیمه شب با ضربه ی دستی نامرئی بی دار می شوم. مدتی راه می روم در همان راهروی منتهی به اتاق. چای دم می کنم. پنجره را باز می کنم و سرم را بیرون میگیرم طوری که کوچه تمام رخ خودش را نشان دهد. آس مان ارغوانی است. سوز خنکی به صورتم می زند. درد من را تحمل می کند. صدای نفس نفس آقای میم که تازه از سفر برگشته و دو چمدان را کشان کشان به سمت خانه می برد فضای کوچه را پر کرده است. یاد مرد میانسالی می افتم که صبح در صف ِ دکتر تندی می کرد. آمده بود نوار مغز بگیرد. مرخصی گرفته بود. معطلش کرده بودند انگار. خانم منشی بدون هیچ ظرافتی حتی نگاهش هم نمی کرد. مرد میانسال به گریه افتاده بود. میخواستم جلو بروم و دستی روی سرش بکشم. یا دست کم چیزی بگویم که کمی آرام شود. گفت تا ساعت ده بیشتر مرخصی ندارد. بازهم جوابش را ندادند. منشی های بیمارستان انگار نه انگار کسی رو به رویشان به زاری نشسته است. لعنت به روال که همه چیز را عادی می کند. حتی دیدن زجر انسان ها را. مرد میانسال با بغض مطب دکتر را ترک می کند. منشی ها حالا شروع به خنده می کنند. به خانمی که در صف انتظار است می گویند "این بدبخت مشکل داشت، وگرنه آدم سالم که نوار مغز نمی خواهد،". خنده های کریه شان ناراحت ام می کند. درد من را تحمل می کند.. تا ظهر با دانشجویان جلسه دارم. بعد برای جلسه ی ستاد می روم. گاهی خودم از این همه صبر خجالت می کشم. نماز ظهر را برای دل خودم می خوانم. برای جلسه ی دیگری - که مطمئنم حاصلی ندارد- ناچار به غرب تهران می روم. سندروم جلسه های دردآور. با این حال شعله ی آن اشتیاق عجیب همچنان در من زنده است. نمی دانم چرا. نفس ِ مسیحایی پیرمرد این طور در من اثر کرده است یا آن نشانه های ساحلی. نمی دانم واقعا. درد مرا تحمل می کند. ساعت هفت نشده به دیدار دوستی می روم. آس مان را باران اندکی زده است. کمی راه می رویم. جمله ای درخشان می گوید که مرا مدتی به فکر می برد. "احساس تعلق به آرامش همان احساس ترس از تغییر است". راست می گوید شاید... نشانه ها در سختی ها و یا بعد از آن فقط ظاهر می شوند. کسی که سنسورهای ادراک اش را در مواقع آرامش روی نشانه ها تنظیم نکرده باشد، در مواقع سختی محتمل نیست آن ها را پیدا کند. کسی که هیچ وقت رو به باران نماز نخوانده است از سیلاب فقط خسارت می بیند. آنها که خورشید را نشناخته اند وقت خسوف به خانه ها پناه می برند. شب شده است. نفس ام سنگینی می کند. اما من خسته نیستم. غروب را مثل خودنویس تراش خورده ی دانشگاه برای خودم می دانم. رو به روی پیچ یادگار چند نفری جلوی مغازه ای ایستاده اند و به هم فلافل تعارف می کنند. آدم ها را دوست دارم. نفرت در من راه ندارد. درد من را تحمل می کند. کسی که ریشه های نفرت را در خود تقویت می کند به خوبان روزه گار نیز رحم نمی کند. آدم چنان متغیر و زودباور و سطحی است که گاهی فرق آیینه ی آویخته به دیوار و جیوه ی آغشته به جوهر زندگی را نمی فهمد. چه بود آن شعر. کفتری فانوس در منقار داشت ... شب دوستی از شهر ساحلی زنگ می زند. نگران شده است که سطوری در فلان صفحه ام حکایت از حال ناخوش ام داشته باشد. برایم شعری خواند و گفت ضبط نکن. شعر ساده است اما به دلم می نشیند. شعله زد عشق و من از نو، نو شدم/ پر شدم، از عشق تو مملو شدم/ شور شیدایی مرا از من گرفت/ من به تو برگشتم از تو، تو شدم/ آه هستی جز تمنای تو نیست/ آه لذت جز تماشای تو نیست/ یک نفس دور از تو باشم مرده ام/ زندگی جز مرگ در پای تو نیست... یا حبیب من لا تحبب الیک. این جمله را حک شده بر روزگار خود می بینم. گرچه به حکایت روزه گار دوست داشتن بلد نیستم. اما امید داشتن را خوب بلدم. به لطف او. به توجه او. امیدوارم. الحمدلله.
از میان سُرفه و دود و دغدغه ی این روزها آتش روشن کردن با پدر گرم ام می دارد ...
خداحافظ پیرمرد دوست داشتنی. خداحافظ دوست ِ خدا. عزیز ِ خدا. بیش از آنکه دلم برای تو تنگ بشود دلم برای خودم تنگ است. برای آن شکستنی که پشت نمازهای مغرب نزدیک میدان تجریش رُخ می داد. برای آن که در این چند سال بعد از هجرت دستم را گرفتی. کمکم کردی. القلب یهدی الی القلب. می گفتی بابا جان مواظب دلت باش. مهربان باش با تمام خلق. به کسی ستم نکن ابدا. گفتی به جای شکایت دعا کن. به جای قصه گفتن تلاش کن. به جای سخنرانی کردن عمل کن. آن روز ِ سخت بارانی که آمدم امام زاده صالح. میخواستم استخاره کنی. نکردی. و این تنها باری بود که درخواست استخاره ام را رد کردی. گفتی بابا جان. تو خودت مواظب خودت باش، خدا هر تصمیمی بگیری برایت خوب می آورد. راست گفتی. آن بهترین تصمیم زنده گی ام بود...
{چند دقیقه ای به اذان مغرب بود. هوا بنفش روشن بود. مسجد الغدیر تنهاتر از همیشه بود. هرچقدر هم به دیوار تکیه می دادی تکیه ات را قبول نمی کرد. از آن روزهای جهنمی غربت بود. ناراحت و غمگین بودم. تازه لنت ماشین را عوض کرده بودم و بوی ترمزهای لاستیک توی سرم پیچ میخورد. هوا سرد نبود اما سوزهای معروف شهر ساحلی از پشت دیوار سفید منتهی به خیابان لین به صورتم میخورد. مثل آن بود که کسی مدام دارد به تو سیلی میزند. هیچ کس در خیابان نبود. بی هیچ مقدمه ای و بدون هماهنگی به امین که برای دیدار خانواده در تهران بود زنگ زدم. بیدار بود برای نماز صبح. گفت که دارند قامت می بندند. اذان مغرب ما افتاده بود به وقت اذان صبح ِ امامزاده صالح. گفتم بگذار روی بلندگو. رفتم داخل مسجد. نیت کردم. اقتدا کردم. نمیدانستم چه کسی جلو ایستاده. از همان فاصله ی عجیب و دور صدای پیرمرد افتاد به دلم. صدایی که دلنشین بود و به طرز عجیبی صمیمی.. }
صبح علی تماس گرفته که دارد می آید تشییع شما. به من می گوید کجایی. چرا برای آخرین خداحافظی نیامدی. می گویم من آنقدر قوی نیستم که از پیرمرد خداحافظی کنم. اما او درست هفت ماه پیش از من خداحافظی کرد. حتی آخرین جمله اش این بود که "آخرین توصیه ی من به شما برادرم این است که ..." تو پیرمرد را میشناسی علی. کلمه ای غیرحق از او دیده بودی؟ ندیده بودی قدم هایش هم ذکر خدا بود؟ خم شدن گلدسته ها را ندیده بودی که او را هر بار صلات ظهر به آغوش می کشیدند. ندیده بودی کناره های محراب از سبحان الله گفتنش می لرزیدند. سیل محبان و مریدانش را ندیده بودی که از فلان روستای پاکستان نذری آورده بودند. آن نوجوان مدافع حرم را ندیدی که گفت برایم دعای شهادت کن گفت دعای وصال می کنم. به قول حامد پیرمرد امروز با هفت هزار سالگان سر به سر شد. به دوست و محبوبش رسید. و من آن دنیا مدام گوشه ی چشم خواهم گرداند تا او را باز ببینم. او که من را از دنیای مادی. از فقر فهم و صلبیت جهالتم به دریای بیکران محبت خدا دعوت کرد... خداحافظ پیرمرد. دیدار به قیامت.
مکانیک برای من یعنی فهم تعادل.
کسی که مهندسی سکون را یاد نگیرد در طراحی حرکت هم مهارت چندانی نخواهد یافت.
و کسی که سکوت را تمرین نکند به کلمات نمی تواند درست شلاق بزند.
سکون و سکوت از رموز عالم تعادلند..
روزهای عجیبی است این صبحهای رو به طلوعی که میگذرند. این دقیقاً ساعت چهار و بیست و پنج دقیقهای که هر روز به بهانهای بلندت میکند و از بالای تپههای غرب تهران به تو نگاه میکند. این تنهایی عجیبی که بر تو سایه انداخته. این غربت میانسالی که روی تنهایی تمام سالهای جوانی را کم کرده است. این دور خود رفتن و نرسیدن. این حرفهای دوزاری کوچه و خیابان. این پیامهای خالی از احساس. این کبوترهایی که نه دیگر از سر احساس و بلکه بر سر عادت به ایوان خانه هجوم میآورند و تمام دغدغهشان نشستن روی گلدانی است و سپری کردن اوقات. این هزار و چند نیزه ی ثانیهها..... دیشب در خواب در روستایی در حوالی کاشان از پلههای سرداب مخوفی بالا میرفتم. پلهها آنقدر باریک و کم عرض بود که برای نیفتادن تنهی سمت راست را بایستی مدام به دیوار تکیه میدادی. پیچ در پیچ. عین پاگردهای چوبی پوسیدهی برج آتشنشان لندن. به حیاط که رسیدم بوی نم ِ باغچهی تازه آب خوردهی پدر بزرگ سرمستم کرد. مهربان مادرم یک گلابی تازه دستم داد. یک گلابی لیمویی با رگهایی به رنگ عقیق قرمز. مزهی گلابی خود ِ بهشت بود. جد مادری با دستهای لرزان برایمان چای هل و دارچین میآورد. گنجشکها در حیاط پرسه میزدند. گاهی مینشستند کنار عسل نزدیک چای که با دقت و وسواس خاصی نخپیچی شده بود. پنجرههای زیر پلهها به سیاق سالهای کودکی توپ خورده و شکسته بودند. خروس سفید پاطلایی رو به روی پلهها نزدیک حوض به ارتفاع دیوار میپرید. جای دستهای محمد روی شیشههای نشیمن منتهی به حیاط بود. جای سر ِ حمید هم روی تکهسنگهای حاشیهی حوض. بر خلاف سالهای کودکی در ِ حیاط باز بود. و کوچهی مجاور درب جنوبی را که قرار نبود کسی آن را ببیند تمام و کمال نشان میداد. پر از خارهای تو در تو و گیاهان خشک عجیب و غریب. انگار سالهاست که زندهگی از آنجا رفته است.
از خواب که بیدار میشوم به سمت دانشگاه هجوم میآورم. ایمیلها را نگاهی میکنم اما جوابی نمیدهم و آنها را دستنخورده باز میگذارم. کاغذهای یادداشت روی میز را کمی مرتب میکنم و چای درست میکنم. دانشجوها تکتک پیدایشان میشود. نه کلاس حضوری تشکیل میشود. و نه آمدن به دانشگاه برای دانشجویان اجباری است. دانشگاه بدون دانشجو. با ساختمان و استادهایی که تنها در اتاقشان نشسته اند. انگار که آنها هم یکی از مصالح ساختمان شده اند. از صُلح و مصلحت و مصالح بیزارم.. تا نزدیکی غروب دانشگاه میمانم. گعدهی استادان را نمیروم. سرکشیهای کودکانهشان به زندهگی یکدیگر را دوست ندارم. جایی در جلسهی شورا گفتم من همیشه همانطور از جایی رفتهام که به آن وارد شدهام. بی سر و صدا. بی هیچ خسخسِ برگریزانی. بی هیچ جرقهای... شب به دیدار پدر میروم. یک ماهی است که او را ندیده ام. رو به روی تلویزیون مینشینیم و مدتی میگذرد. به اتاق قدیمی میرویم. به عکس روی دیوار کودکی ام دستی میکشد. انگار که این عکسِ همان آدمی نیست که در اتاق حضور دارد. شاید هم او راست میگوید.
من بحران حاصل از یک غم قدیمیام که در کنار کودکیام رشد کرده است.