دیدار مجدد
رسیدن است و جدایى، درود بر نرسیدن.
قطعه اى ساخته بود به اسم انزواى دلخوشى ها. Seclusion. مدتى ویزاى کارى اش تاخیر خورده بود. خانواده اش در کشور غریب گیر افتاده بودند. نشست کنار پیانوى بزرگ کنار پنجره و رو به اقیانوس صندلى اش را پیچ داد. شعر را هم خودش گفته بود. شعرى عجیب داشت. داستان مردى بود که قفسی ساخته بود از شادى هایش و مدام به آنها آب و دانه مى داد. قصه ى تقابل خوشى هاى دردسترس و غم هاى بى کرانه بود. شبیه مسائل حدى دیفرانسیل. از بى کران غم به کران شادى ها خط مى کشید و در این میان خودش رارفع ابهام مى کرد. حواسش نبود که بى کرانه ها ماندگارند و در دسترس ها گذرا. شاید هم حواسش بوده که بیت آخر شعر که در ردیفهاى قطعه وار مدام تکرار مى شد را این گذاشته بود: یک روز هم بى کرانه ها را ملاقات خواهم کرد. دیوید دوست سال هاى دور که حالا به ایمیلى چندماه یکبار در تماس ایم، به زوایایى از زنده گى دست زده بود که بدیع بود.. پیام دیشب اش من را به آن شب طوفان و وصلهه اى خوشى و غم کشاند. بیش از یک دهه پیش حالا…
پرواز مشهد تهران تاخیر داشت. بلیط ها سخت جور شد. جمعه شب فرودگاه شلوغ بود. شنبه ساعت هفت و نیم صبح ریاضیات پیشرفته براى دانشجویان کارشناسى ارشد میگفتم و میخواستم حتماً به کلاس برسم. تا حدود نیمه شب هواپیما نیامد. نقص فنى، بعد نامساعدبودن هوا، تاخیر ورودى. مشخص نبود. بالاخره چهل دقیقه گذشته از نیمه شب سوار شدیم. از همان ابتدا مشخص بود که دیگر رسیدن به کلاس صبح دشوار است. سعى کردم در پرواز کمى بخوابم که مستقیم از فرودگاه به دانشگاه بروم. هواپیما اما تکان هاى شدید داشت وخواب از چشمانم میگرفت. چراغ هاى همیشه روشن تهران که نمودار شد تکان ها حالت عصبى تر به خود گرفت. بالاى تهران سردرگم بود اما. مشخص بود که نمی تواند براى فرود تعادلش را تنظیم کند. یکبار هم امتحان کرد و تا نزدیکى چراغ هاى باند آمد اما نتوانست. شاید دوبار هم و بار دوم زودتر منصرف شد. شبیه آدم هاى مردد بى تصمیم. دوباره به هوا رفت و این بار تکان ها به همراه چرخش هاى غیر عادى هم بود. مشخص بود مشکلى وجود دارد. مسافرانى که خواب نبودند نگران شده بودند. مهماندار براى تسلى خاطرشان گفت به اصفهان میرویم. تاریک محض بود اما و دیگر چراغ هاى تهران هم دیده نمیشد. گم شده بودیم در آسمان. ستاره ها قهر کرده بودند. ابرهاى یخى گاهى سد راه مى شدند. سد راهى که معلوم نبود کجا بود. مهتاب تحریم شده بود. نزدیک یک ساعتى روى هوا ماندیم. در آن تاریکى محض. موتور سمت چپ غرش هاى ناموزون میکرد که هربار تعادل کابین را به هم مى زد. انگار که سینکرون نبود. این را اگر اندکى هم مهندسى خوانده بود کسى مى توانست بفهمد. مشخص بود اصفهان و هرجاى دیگر نیز جواب مسئله نیست. دنیاى مرددها وقتى به بیراهه ها مى رسند معجون تلخى است. سرانجام هوا کمى آرام گرفت و نامتعادل تصمیم به فرود به همان تهران گرفت. لحظات هیجان انگیزى بود. یک طرف مرگ آن صورت حتمى خود را نشان میداد. از طرف دیگر کارهاى ناتمام. دوستى هاى بى کران. عشق هاى مدام. بهارهاى رفته. خزان هاى نرسیده. جلوى چمشت رژه مى رفتند. از یک طرف ذهنت پیچ استغفار میخورد. از طرف دیگر مى گریستى بر غربت آرزوهاى گرسنه ات. از طرف دیگر دست رحمتى به شانه ات مى زد که "از سابقه نومید نشو". دیوانه بازى دنیا را میشد در آنچند ثانیه دید. هواپیما نشست بر زمین و پرده ى نمایش هم جمع شد. اما عبرت آن ثانیه ها تکمیل زیارتى بود که بعد از این همه سال دست داده بود. و شاید اشارتى که بفهمى که هنوز بنده ى لفظ هایى و به قول سایه ره به معنى نبرده اى.
پیرمرد چشم تیله اى را روز آخر اتفاقى در کنج حرم دیدم. تغییر نکرده بود. برادر محمد رخصتى به شبستان زد و من به حرم. پیرمرد مرابه یاد نیاورد. کمى جا خوردم اما سریع با خودم گفتم که چرا باید یادش باشد؟ اصلا چرا باید یاد کسى بمانم؟ نمیدانم. هنوز هم اقبالها را باور ندارم. اشاره کرد. بى سخنى. قرآن آوردم. استشاره زد. گفت ابتداى سوره انفال است. صورت فلکى اش در زمین منفوش است. اگر دل بدهى به آسمان مى رسد. مسئولیتى است که دعا کن لایقش باشى. یاد حاج آقا ضیاآبادى رحمة الله آمد. خدا او را بى کران و ممتد رحمت کند. هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت..این شاخ خشک زنده به بوى بهار توست..
.
.
.
این روزها به دلخوشى زنده ام و این تنها میراث رنج سالیانم است. به سرودى و نغمه اى. به ذکرى هم گاهى. سحرها با من دوست تر شده اند. مسلمانى نیست که او را دشمن بدارم. از مجید گرچه ناراحت شدم چندساعتى اما او را بخشیدم. از ح. هم رنجیدم و گذشتم. از صاد سرمست شدم. به نون اندیشیدم. در دقت کلمات عین محو شدم. صداقت میم بعد از سال ها آشنایى نزدیک جرقه هاى جدید در من گذاشت. دعاى سر نماز کسى هم مرا به وجد آورد. این روزها به کرانه هاى دلخوشى فکر نمیکنم. روزگار باریک است.
- ۰۱/۰۲/۲۳