تهران وجود ندارد
تا نیمه هاى شب دنبال جواب فلان سوال میان کتاب ها مى گردم. از دور شاید به نظر مى رسد که تمام عمر دنبال مسئله هاى حل نشده ام. اما مدتى است فهمیده ام که این مسئله هاى حل نشده هستند که جایى مرا پیدا مى کنند. چه ونکوور، چه تهران، چه کمبریج. نزدیک صبح نوار سبز ساعت را براى نیم ساعت بعدش تنطیم مى کنم. صداى قدم نگهبان بیرون ساختمان اما از هر ساعتى هشیارکننده تر است. پیرمرد قدخمیده با محاسن سفیدرنگش وقت اذان صبح راه مى رود و استغفار مى کند. و تو گویى این ذکر لا اله الا الله از هر مدیومى عبور مى کند به شرط آنکه اهلش را بشناسد. یاد پیرمرد به خیر که ذکر یونسیه را یادم داد. راهگشاى روزهاى تاریکى بود. صبح با یک فنجان قهوه ى تلخ به سمت جلسه اى مى روم که بى حضور من هم جلسه است. بى کم و کاست. در جلسه ها مى نشینم و دیوار را نگاه مى کنم. گاهى به پروازهاى رادارگریز مى اندیشم. گاه به پرنده هاى شهر ساحلى. گاه به پدر شهیدى در روستایی در اصفهان. که با اشک اما خاطره رفتن پسرش را برایم مى گفت. مصطفى عادت داشت. اما به پهناى صورت میگریستم. نه بر او. یا بر ماجراى عجیبش. و یا دختر کوچک ٢ ساله اش. بر خودم. بر خودم... براى ناهار کمى دیرتر به سلف اساتید مى روم. دکتر د از پروژه ى جدیدش مى گوید. دکتر نون از کلاس هاى آموزشى رباتیک. عطر نعنا اما مرا به دنیاى دیگرى برده است. میان نون و نعنا گوش خود را به دومى سپرده ام. براى رسیدن به جلسه اى در آن طرف شهر نماز را یکسره و عادتى مى خوانم. در راه براى بسیارى بوق مى زنم و میدانم دیر نیست که بسیارى براى من بوق بزنند. بعد از جلسه براى قرار ملاقاتى به کافى شاپى آنطرف شهر مى رسم. در این میان خبرى امانم را بُریده اما به روى خود نمى آورم. مدام به خودم مى گویم "مرد آنست که در کشاکش دهر/سنگ زیرین آسیا باشد" به روزگاران زیادى شکسته ام اما جنس غم در این سرزمین را بیشتر دوست دارم. براى شام پیش مهربان مادرم مى روم. در را بلند مى کوبم تا صدا به او برسد. کاش مومنتوم روزگار پدرها و مادرها را به سمت پیرى نمى بُرد. بوى معطر برنج مادر از تمام اکالیپتوس هاى اقیانوسى لطیف تر است. به قول سهراب: ایران دشت هاى وسیع دارد. و مادرهاى خوب. و غذاهاى خوشمزه. و روشنفکران بد.
- ۹۸/۰۵/۲۲