در قفسم آینه اى نصب کن. تا پر و بالم دو برابر شود
بعد از تست هاى استخدام پیاده تا دانشگاه آمدم. درختان نسبتاً بلند منتهی به خیابان ضلع شرقی دانشگاه، آرام و ساکت بر آسفالت هایى که دیگر داغی نیمه ى تابستان را نداشتند سایه انداخته بودند. از اتوبوس ها که فاصله میگرفتى باد پاییز به به قول شهریار "خمار انگیز تهران" را بهتر مى شد حس کرد. ساعت ١١ با دو نفر از دانشجوها جلسه داشتم. تصمیم گرفتم مسیر را پیاده از انقلاب تا کارگر بیایم. نیم ساعتى تأخیر میشد اما به تاکسی نشستن مى ارزید. همه جا طاعون صحبت تکراری دلار و احتکار است این روزها. دیروز پدر پیرى زنگ زده بود، براى جور کردن پول پیش پرداخت یک پراید مقداری کم آورده بود. میخواست پسرش با آن کار کند. ازدواج کند...امروز از صبح که مشغول تست اکو بودم به فکر او بودم. دکتر انگار ضربان هاى قلب من را مى فهمید. در میانه ى آزمایش پوز دستگاه را پیدا کرد و بلافاصله کنجکاوانه پرسید که در این اوضاع چرا برگشتی. تصویر آن پدر دردکشیده که از اضطراب اینکه آیا نوبتش مى رسد که ثبت نام کند یا نه دلم را به غلیان مى انداخت. یک کلمه بیشتر به ذهنم نرسید. گفتم "عشق". طورى که خودم غافلگیر شدم. اصلا یادم نمى آمد که این کلمه را آخرین بار چند سال پیش به کار برده بودم. عشق به وطن. مردم ام. کشورم. عشق حقیقی بود. عشق به پیرمرد. وقتى نگاهش را از ردیف اول پنهان مى کرد. وقتی بعد از سلام بر حسین سکوت مى کرد و تو باورت شده بود که امام سلام او را جواب مى دهد. کارگری که شب تا صبح براى خرده پولی عرق مى ریخت و تو میدیدى عید غدیر همه دار و ندارش را نذر مولا کرده بود.. اینها حالا مى فهمم که عشق حقیقی بود.
طاعون صحبت هاى تکرارى طورى کلافه ام کرده بود که به قدم زدن پناه آورده بودم. اما از رنج مردم سرزمینم هم ناراحت بودم. از آنها اعم از سلبریتى و روانشناس و مجرى و کارشناس که هموطنشان را مسخره مى کردند بیشتر ناراحت بودم. اینهایی که هیچ وقت غم جور کردن پول پیش پراید نداشته اند، چه می فهمند حال آن پدر پیر را. چه بى رحمانه قضاوت هاى سخت نادرست مى کنند. آنکه احتکار مى کند بد مى کند اما آنکه نیاز هموطنش را مسخره مى کند هیچ بهتر نیست. در همین آمریکا یادم هست شبی شایعه ى یک طوفان هوایى -که هیچ وقت به شهر نرسید - باعث شد که لامپ و باترى نایاب شود. طورى که تا هفته ها بعد از روز موعود طول کشید تا مقدارى را که عده اى از ترس و با هجمه انباشته کرده بودند تأمین کنند. آنوقت مردم این سرزمین در این اوضاع دیوانه کننده باز صبورانه تحمل مى کنند. نیکا شهرا که بدش بایزید است..
نماز ظهر را در اتاق خودم رو به پنجره مى خوانم. رو به دیوار نماز خواندن را دوست نداشتم. در تمام این سال هاى غربت هر اتاقی کرایه کردم قبله اش رو به پنجره بود. شاید همان حس سهراب را به پنجره ها داشتم. یا شاید همان حالی که سید داشته وقتی مینوشته "خسته شدم. خسته ز دیوارها. عشق مگر پنجره پرور شود". تا عصر براى درس سیالات مطلب مى نویسم. تا شروع کلاس ها دو هفته اى باقی ست. شب با میلاد قرار مى گذارم. سه سالی ست که هم را ندیده ایم. در ترافیک زیر پل گیر مى کنم و دیر مى رسم. مطمئنم که او فرصت را غنیمت میشمرد و از در و دیوار شمال شهر تهران عکسی مى گیرد و در مطاعن استیت بر آن حاشیه اى مى زند. جالب است که بعد از این همه سال دوری - با آن رفاقت عجیب و غریبی که قبلش داشتیم- مکالمه مان با گلایه شروع نمى شود. چند هفته قبل از مرگ نوشته بود. فهمیدم دوباره برگشته است به روزهاى دور. آنجا که در مزارع توت هاى وحشی غرب بانزن لیک به من میگفت ریاضیدان مرگ اندیش! مکالمه مان مثل همیشه به پایان نمى رسد. ساعت ١٠ با حسن وعده کرده ام. تازه از دماوند برگشته است. هنوز گاهى دلتنگ کوهنوردی شبانه شهر ساحلی ام. به قول نیما: من ازین دونان ِ شهر ستان نى ام. خاطر پردرد ِ کوهستانى ام. شب به نیمه رسیده اما مهتاب هنوز به پنجره اتاق نرسانده خودش را. قبل از خواب "حاج آخوند" ع.م را تمام مى کنم. بى آنکه لذتی از کتاب برده باشم. معلوم است که نگارنده صداقتش را جایی جا گذاشته. یک معصومیت ازدست رفته. یک مهتاب که از لب پنجره به پایین پرت شده.
- ۹۷/۰۶/۱۷