از دیالوگهای مرگبار
يكشنبه, ۳ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۰۱ ق.ظ
یک روز به پدرم خبر دادن که شاهماهی گرفتیم. پدرم منو با خودش بُرد. هنوز اون صحنهها جلوی چشمهامه.
شاهماهی یه نقش و نگاری داره که مشخصه.. ماهیهای دیگه دنبال این شاهماهی میان... شاهماهی رو که صید میکنن نمیکشن. شاهماهی رو میذارن تو یه طشتی، نگه میدارن تا از صید خسته بشن. ماهیهای دریا همه میآن به ساحل دنبال اون. بعد یه اشرفی، یک سکه طلا میانداختن تو دهن شاهماهی و شاهماهی رو ول میکردن تو دریا. و گرنه ماهیها نمیرفتن!..
.
.
بعد از این قضیه مادرم مریض شد. چندماه مریض سخت. طوری که داشت میمُرد. پدرم گفت من این حیوان زبان بسته را بیجان کردم، این بلا سرم اومد! رفت قراردادشو فسخ کرد..
هوشنگ ابتهاج
- ۹۶/۱۰/۰۳