از دیالوگهای مرگبار
چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ق.ظ
- یک مردی رو میشناختم. کور بود. وقتی چهل سالش بود عمل کرد و بیناییاش رو به دست آورد.
- چه احساسی داشت بعدش؟
- اولش خیلی خوشحال بود. چهرهها.. رنگها.. منظرهها.. عالی بودند. ولی همهچیز تغییر کرد به تدریج. دنیا بدبختتر از اون بود که تصورش رو میکرد. هیچکس بهش نگفته بود چقدر کثافت اینجاست. چقدر زشتی. پس از مدتی همهجا دیگه فقط زشتی میدید. وقتی کور بود عادت داشت که با یه تیکه چوب از خیابون رد بشه. وقتی بیناییاش رو به دست آورد دیگه از همه چیز میترسید. از همه چیز. همه چیز.. بعد شروع کرد توی اتاق تاریکی زندهگی کردن. هیچ وقت از اتاقش بیرون نمیومد... سه سال بعد خودش را کُشت...
مسافر...آنتونیونی
-----
پینوشت: انقلابی بودن انقلابی میخواهد. آنها که خیال میکنند که ما همچنان میتوانیم انقلابی بمانیم سری به خیابانهای تهران بزنند. والسلام.
- ۹۴/۰۴/۲۴
مناسب حال این روزها👌👌