هر چی آرزوی خوبه مال تو ..
سحری را در تاریکی و در تنهایی میخورم. در خانهی آشنایی. در یک میز بزرگ. میزهای بزرگ و آدمهای یک نفره سرنوشت لیبرالیسم لعنتی ِغربیاند. من هنوز دلتنگ میزهای کوچک یک نفرهام که هر تعداد آدم را بخواهی میشد طوری دورش جمع کرد که هیچکس احساس تنهایی نکند. تاریکی محصول ِ بیمعرفتی است. قرآن میگوید که سرنوشت آنهاست که از خدا به گناه روی میآورند. عطار شاید درست میگوید که گناه هم مخلوق خداست... آنها که از گناه به خدا میرسند هدایت یافتهاند. که قد تبین الرشد من الغیّ. .. و آنها که از گناه به گناه میرسند. آنها که نمیدانند چه میکنند. خسارت ابدی دنبالشان است...
بعد از سحر اندکی میخوابم. ذهنم جاهای متفاوتی است. مدام خواب میبینم که پدر نماز میخواند و چراغ را روشن میگذارد و میرود سر کار. و من که نزدیک ترین به کلید چراغم بلند میشوم در حالت نیمهخواب آن را خاموش میکنم. آنقدر که روشنی صبح تاریکی اتاق را میگیرد. تو نمیدانی چند بار این صحنه را به خواب دیدهام.... برای جلسهای به شمال شهر میروم. در راه با چند نفر صحبت میکنم. تلفنهایی که جوابهای کوتاه و ساده دارند را موقع رانندگی جواب میدهم. آنها که از آینده میپرسند. به جلسه زود میرسم.. میروم نزدیک دریا کمی قدم میزنم. چند جوان در ساحل روی تختههای نازک چوبی موج سواری ِ ساحلی میکنند. شروع میکنند کنار ساحل دویدن.. موج که میآید چوب ِ خود را میاندازند در جهت خلاف و بعد همین طور به موازات ساحل لیز میخورند!.. یاد حرف بازرگان میافتم که میگفت متجددها روی تختهی چوبی در آب دست و پا میزنند. آزادی اگر دارند به این خاطر است که سکون ندارند..
نزدیک عصر است که بر میگردم دانشگاه. برای جلسهای مطلب آماده میکنم. جلسه به حرفهای بیربط میگذرد. حوصلهی درگیر شدن ندارم. با خنده رد میکنم. و البته حالم گرفته است. از کلیشه متنفرم. از ترادف ِ آدمهای کوچک و کارهای بزرگ. از واژههای بزرگ و دلهای کوچک. برای افطار میروم پیش بچههای دانشگاه. دلخوشی ام اینروزها همین جاست دقیقاً. دکتر خرما را به شیوهی اهوازیها درست میکند. معرکه است. از زولبیا و ربنای شجریان خبری نیست. از کلیشه متنفرم. با بچههای کوچکتر حرف میزنم. جوابهایشان خیلی سرگرم کننده است. حوصلهی جوابهای منطقی آدم بزرگها را ندارم. حوصلهی حرفهای شُسته رُفته. جوابهایی که به هر جایش دست بزنی کثیف میشوند بس که تر و تمیزند. حوصله ادا. اطوار. ندارم. از کلیشه متنفرم.
بر میگردم خانه. ساعتی میخوابم. خواب پدر را میبینم که دارد صدایم میکند. تلفنم زنگ میخورد. پدر از آن طرف خط صدایم میکند. دلم میگیرد. ساعت یازده شب است. با میلاد آن طرف شهر قرار میگذارم. پل را بستهاند. دیر میرسم. از جوان ِ خوشروی افغانی محل فیلمبرداری را میپرسم. با نگاههای کنجکاو پیرمردهای کنار کفشداری بیگانه نیستم. میروم طبقهی دوم. میلاد میزانسن را شروع کرده است. وارد که میشوم خانم طراح صحنه حجابش را جلو میکشد. میروم از پشت رفلکتور کنار پنجره. با خودم میخوانم ربنا اغفر لنا ذنوبنا وإسرافنا فی أمرنا.. کارمان طول میکشد.. دارد سپیده میزند. وسایل را جمع میکنیم. در راه پلهها دکتر مطیعیان را میبینم. از دیدارش با برادر محمد میگوید.. همین هفتهی پیش در مسجدی در کالیفرنیا. جالب است که حالا از طریق دوستان است که اتصال ما حفظ میشود. خاطرات تودار متفاوتی در ذهنم میگذرد. نمیدانم چه بگویم. لبخند میزنم... با بچههای مسجد عکس یادگاری میگیرم. خانم عکاس دستورالعمل میدهد. بعد میگوید که من عکاس هستم. به میلاد میگویم که من سرهنگ نیستم. میخندیم. لابد کسی ما را نمیفهمد.. تا وقت اذان دیگر چیزی نمانده.. سحری مختصری میخوریم. برای اینکه به نماز و ملاقات فردا برسیم سریع بر میگردیم خانه... خواب خیلی زود مرا میگیرد. و جمعه میگذرد مثل رودخانهای خشک که از سد عبور میکند و هیچکس نمیداند که میرود یا باز میگردد ..
- ۹۲/۰۴/۲۲