و تاریخ گل عطر غریبی داشت ..
سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۱۳ ق.ظ
برای ام گفته بودید که این بار که شما نیستید هیچ صفایی نخواهد بود. اما من استعداد عجیبی در بی توجهی دارم. و همین شد که باید می رفتم. و شکسته تر بر می گشتم. حالا نزدیک تر به هم هستیم و اما برادر محمد تماس می گیرد. و پشت تلفن نمی توانیم حرف بزنیم از بس که هر دو بغض داریم. ناچار ایمیل می نویسد. من می افتم دنبال راه حل. حالا هر یک ساعت با هم حرف می زنیم. آرام ندارم.. در دلم می خوانم که الا بذکر الله تطمئن القلوب.. اما از که مخفی کنم که از هر چه تا حالا دلواپسی داشتیم به شما می گفتیم. همین است که ناچار به خودتان زنگ می زنم. تا از خودتان. با خودتان. حرف بزنم. نمی شود دیگر. همین است که اینجا می نویسم. می روم بعد روی سجاده آرام می گیرم. الا بذکر الله تطمئن القلوب. با گریه.
- ۹۱/۱۱/۱۰