ذکرش به خیر.. ساقی مسکین نواز من (۲)
شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۵۲ ق.ظ
بعد از نماز صبح خوابیدم. قرار بود صبح بریم به قله ای در حوالی شهر. نرفتم. به حمید. محمد. پدر.. و مادرم زیاد زنگ میزنم این روزها. کسی از دور نگاه کند شاید دست و پا زدن آدمی را میبیند که از واژگونی و بیتعلقی میترسد... همانقدر که از زندهگی روزمره .. و از آدمهای عادی .. و از چراغهای سبز میترسد...
..
.
میگفت: "همه همرزمهای ام شهید شدند.. من تنها بودم.. میدیدم.. که یکی یکی جلوی ام می افتادند وقتی تپه را دور میزدیم.. وقتی نور می آمد معلوم بود یکی را هدف گرفته بودند .. یکی از بچه ها می افتاد.. در دلم می گفتم که خدایا میبخشی واقعا؟!.. از نوری که به سمت مان می آمد وحشت داشتم.. همین بود که شهید نشدم .. ناامیدی از خدا .. رغبت به دیدار را از آدم می گیرد.. لیاقت شهادت را از آدم سلب می کند.. "
.
یا اله العاصین.
- ۹۱/۱۱/۰۷