إِذ یُغَشّیکُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً مِنهُ ..
سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۳۲ ق.ظ
خواب های پری شان می بینم این روزها. گاهی وسط یک سخنرانی در فلان حزب از خواب می پرم و همه ی آدم هایی که در صندلی های قرمز فرو رفته اند از نظرم محو می شوند. گاهی بر می گردم به یک امتحان ریاضی قدیمی.. هیچ چیز یادم نمی آید.. برگه را سفید می دهم.. و رد می شوم.. گاهی هم بر می گردم به آدم های گذشته.. از کنارشان بی هیچ حرفی و با سکوت می گذرم.. گاهی می روم روی پله ی دانشکده.. با صدای بلند اذان می گویم. گاهی دست دکتر سهراب پور را می گیرم. می برم تتاتر شهر.. و با هم جمعیت را نگاه می کنیم و بلند بلند گریه می کنیم. گاهی می روم طبقه ی پنجم دانشکده ی ریاضی.. می نشینم روی نرده های چوبی و سر می خورم.. پایین.. گاهی از پایین جمعی سخنران را نگاه می کنم.. و آهسته از در پشتی از دست آدم هایی که دست ها و پاهای بزرگ و کله های کوچک دارند خلاص می شوم.. گاهی می روم هیئت. و جمعیت را نگاه می کنم. و می روم بالای سر حسن. که وسط سینه زنی دچار تنگی نفس شده و دارد ضجه می زند. . ..
.
.
یا ستار.
- ۹۱/۰۳/۲۳