در خورد فیل
دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۰، ۱۰:۱۶ ق.ظ
حوالی ظهر بود که در خیابان نزدیک خانه مان قدم می زدم.. باد خنکی به صورت ام می خورد... به اتفاقات چند روز گذشته فکر می کردم.. مغموم بودم... هم خانه ای ام را دیدم که از دور صدای ام می زند.. آمدیم هر دو وسط خیابان همدیگر را دیدیم... نامه ای گرفته بود و بی نهایت خوشحال بود.. یعنی تا حالا این طور هیجان زده ندیده بودم اش..
بعد آمدم به سمت خیابان چهاردهم.. و احساس کردم که حال بهتری دارم...
.
.
تا شب اثری از بی حوصله گی نبود. برای آدمی که شادمانی های عاریه دیگر به ش اثر نمی کنند همین که از خوش حالی اطرافیان حال بهتری پیدا می کند نشانه ی خوبی است به گمانم ... مثل آدمی که ضربان نبض اش کند می شود اما هنوز چشم های اش باز است...
والعاقبه للمتقین.
- ۹۰/۱۱/۱۰