در خورد فیل
و البته اختلاف مان ریشه دار بود. گاهی فکر می کنم که هیچ راهی وجود نداشت که در آن سن به یک تفاهمی برسیم دیگر. به جایی رسیده بودیم که واقعا حرف زدن مشکلی حل نمی کرد. اصول مان انگار کمی تفاوت کرده بود. یا لااقل اسلوب خاصی داشتیم که به همدیگر حتی شبیه هم نبودیم. و همین همه را.. و بیشتر از همه خودمان را.. آزار می داد..
آن روزها من به خیال خودم طرفدار عامه بودم. از هر ادا و اطوری بدم می آمد. چه به اسم بسیج چه به اسم انجمن. چه مشارکت. از هر صورتی که رنگ طرفداری داشت دلزده بودم. به آزادی بیان. به تحمل مخالف. به دوم خرداد حتی.. دلبستگی داشتم. برای م فرقی نمی کرد که اطرافیان ام از کدام دسته باشند .. از کدام فرقه. اگر اهل دانش بودند یا معرفت یا شب نشینی و پیاده روی در خیابان های تهران.. کافی بود. و البته مثلا این در مرام محمد نبود. وقت کمتر به بطالت می گذراند. من اینطوری نبودم.. گاهی بچه های حزب اللهی دانشکده شکوه ای می کردند.. که تو کدام طرفی آخر؟... و من لبخندی می زدم.. نمی دانستند چه قدر از حزب و گروه و دسته بدم می آید. .. خیال می کردم که اینها همه بازی ست. برای همنوع گیری. برای همذات پروری. برای هر چه اصطلاح روانشناسی تهوع آور.. به اصطلاح روشنفکر بودم در دین. گاهی به بی خیالی هم می نمود. مهربان پدرم خیرخواهانه -و البته به تنبه هوشمندانه ای مشابه- می گفت که: "آدم بی نماز... خیانت به خدا می کند. به تو هم روزی -قطعا- خیانت می کند.".. من حواسم بود که پدر بی روح حرفی را نمی زند. این طور مستقیم. اما معنی این را هم نفهمیدم. مگر تا سال ها بعد. .....
باری تو به هر حال ببین طنز روزگار با ما چه کرد. که وقتی به این روزها نگاه می کنم خنده می گیردم. بی آنکه با حمید یا محمد صحبتی طولانی کرده باشم.. گاهی که با هم حرف می زنیم در شگفت می مانم که چه طور ما باز به یک خط رسیده ایم. یک جا ایستاده ایم. یک طور نگاه می کنیم. حرف هایمان. عقایدمان. طنزمان. حتی دوستانمان شبیه هم اند.
..
و البته.. جانا چه گویم.. شرح فراقت...
- ۹۰/۰۹/۲۰